غصهی قصه ۳۵ سال فراق/ ما هم چیزی جز زیبایی نمیبینیم!
برگزیده های ایران؛ حنان سالمی: دست و دلت میلرزد برای جلو رفتن و با خودت کلنجار میروی که چه بپرسم؟ از کدام دقیقه و ساعت و روز این سی و پنج سال؟ از کدام شوق و کدام ذوق کور شدهی مادری چشم به راه و پدری پیچیده به آه و ناگهان نجوای الحمدللهِ زنی ایستاده در چشم تاریخ تو را شوکه میکند.
_دلتان تنگ نیست حاج خانم؟
دستی به سرم و دستی به تابوت میکشد: «پدر خیلی گریه میکرد، خیلی؛ حتی بیشتر از مادر و دلش آشوب بود اما مادر نه، آرامش عجیبی داشت، حتی اسمش را هم نمیآورد که مثلا احساس مالکیت کند، که بگوییم بخشی از وجودش بوده، قطعهای از امیدهایش؛ تسبیح فیروزهاییش را میگرداند و ذکر میگفت: «من این شهیدو در راه خدا دادم، اگه اومد قدمش به چشم، اگرم نیومد قدمش بالای چشم!»
وطن
تابوت مثل نوزادی مشتاق مادر، در آغوش پرچمی به رنگ وطن آرام گرفته بود، حاج خانم گلبرگهای پرپر را کنار زد، انگار در میان استخوانهای برادر دنبال خاطرات کودکی میدوید، آن هم با صدایی که در تقلا برای نلرزیدن بود: «اسمش؟ محمدباقر حسینی مارانی، سرباز اسلام، سال ۱۳۴۱ به دنیا اومد، او بود و یک برادر دیگر و ما دو خواهر.»
_شر و شیطان بود؟
گوشهی چادرش را به دندان گرفت و سرش را چند بار تکان داد: «نه، نه نه؛ یه بچهی سر به زیر بود و آروم؛ خیلی آروم، اینقدر که احساس میکردی یه تیکه از آسمون اشتباهی افتاده باشه کنج این زمینِ لاابالی! بزرگ هم که شد همون خودش بود اما بچهها رو عجیب دوست داشت.»
_بچهها؟!
به سمت تابوت رو گرفت و دوباره الحمدلله گفت: «همیشه دور و برش بودن؛ بچههای محل، بچههای فامیل، بچههای مسجد؛ دوسشون داشت و دوسش داشتن، یه مراد و مریدیِ لطیف که نه محمدباقر میتونست از اونا دل بکنه و نه بچهها از اون؛ هواشونو داشت و اکرامشون میکرد، میگفت آینده رو اینا میسازن پس باید یادشون بدیم که درست بسازن»
عملیات
_اولین بار کی اعزام شدند؟
نفس عمیقی کشید، به عمق خاطرهها؛ چروک روزگار روی دستهای نحیفش جا خوش کرده بود و حالا در تلاش بود تا در جواب سوالهایم خودش را به تاریخی دور بکشاند، به سالهای دهه شصت، به خانهشان در آخر آسفالت و به روز رفتن محمدباقر: «سال ۱۳۶۴ اعزام شد، از طریق پادگان خرمآباد؛ دورهی آموزشیش که تموم شد رفت ایلام، بعد هم که عملیاتی در مهران داشتن و جدی آسیب دید اما هنوز آروم بود، مثل بچگی، مثل وقتهایی که مادر موهامونو کوتاه میکرد و محمدباقر صداش درنمیومد؛ همیشه یه رهایی زیبا توی چهرهاش بود، یه حسی که میگفت یقین داره به پایان خوشی به اسم شهادت.»
_برای درمان برگشتند خانه؟
با تعجب چادرش را تا روی چشمهایش پایین کشید و با دست روی سرش محکمش کرد: «خونه؟ نه دختر جان، از همونجا منتقل شد شیراز و یه مدتی جهت درمان اسیر تخت و بیمارستان شد اما زیاد طول نکشید، روحش توی این بدن خاکی سنگینی میکرد؛ درمانش کامل نشده برگشت و دوباره به دل جبهه زد، انگار که بند نافش رو با جهاد فی سبیل الله بریده باشن این آخرها دیگه آروم و قرار نداشت، تا اینکه خبر رسید تو منطقه زولواته عراق و با حملهی ناگهانی دشمن به شهادت رسیده، به مقامی که آرزوشو داشت.»
انتظار
_از انتظار پدر و مادر دردی خاطرتان مانده؟
قطره اشکش را به گوشهی روسری گرفت: «اگه میبینی گریه شدم و چند قطره اشکی پایین اومده ریشه در احساسات خواهرانه داره و به نیابت از پدر و مادره که دیگه نیستن تا به استقبال از محمدباقر قدم تند کنن، وگرنه ما که جز الحمدلله حرفی نداریم. پدر سال ۱۳۹۱ و مادر سال ۱۳۹۵ به رحمت خدا رفتن؛ خیلی متدین بودن، اونقدر که توی فامیل هر کسی به در بسته میخورد برای مشورت میومد پیش حاج آقا؛ هر طور حساب میکنم میبینم شصت سال زمان کمی نیست اما پدر همهی این سالها نماز شبش قطع نشد و هر سه وعدهی نمازش رو زمین به آسمون و آسمون به زمین میرسید باید توی مسجد ادا میکرد، توی خونهی خدا.»
_مادر چه؟
اسم مادر که آمد به لالایی، تابوت برادر را تکان داد، خواهر خوب بلد بود چطور جای خالی مادر را پر کند: «جفتشون مدافع انقلاب و اسلام بودن، محمدباقر نبود اما میگفتن ما که هستیم، خودشونو مسئول میدیدن در قبال این خونهایی که روی خاکها ریخته شده؛ پشت جبهه و تو ستاد شهید علم الهدی سالیان سال خدمت کردن؛ مادر قسمت بررسی و تدارک لباسهای اتاق عمل بود، بمیرم براش، به خاطر همین کار، تمام انگشتهاش شیمیایی شد و تا آخر عمر عفونت داشت اما دریغ از یک آه، دریغ از یک شکوه و گلایه، من این الحمدللهها رو از اونا به ارث دارم.»
جگر سوخته
_از ما راضی هستید حاج خانم؟ از ما نسل جدید؟
دستم را به آغوش کشید، مهربان بود و گرم و صمیمی: «خدا از شما راضی باشه دخترم، اما یه غصه دلم رو سوزونده!»
_دور محبتتان بگردم، چه غصهای حاج خانم؟
به تبرک چادرش را روی تابوت محمدباقر کشید: «چشم انتظاری خیلی سخته اما چشم انتظاری ما شیرین بود، یه حلاوت عجیب داشت که ته دلمون رو قرص کرده بود ما بیهوده منتظر نیستیم، این انتظار در راه خداست، الحمدلله، ما به این چشم انتظاری افتخار میکنیم؛ هر نوبت که شهید میآوردن، هر نوبت که با هزار امید به فرودگاه میومدم بلکه نشونی از محمدباقر باشه، خواهرم که ساکن اصفهانه تماس میگرفت: «خبری نشد خواهر؟ چیزی به شما نگفتن؟» و من هربار این جوابو تکرار میکردم که «نه عزیز، چیزی نگفتن» اما حالا محمدباقر بعد از سی و پنج سال برگشته و ما به تمام وجود الحمد للههیم.»
پَر چادرش را بوسیدم: «نگفتید حاج خانم، جگرتان از چه سوخته؟»
نگاهش را بین جمعیت حاضر چرخاند و دوباره روی تابوت متوقف شد، انگار سختترین کار دنیا برایش دل کندن از تابوت برادر بود: «این بیبندوباری دل ما رو میسوزونه دخترم؛ این بچههای شاخ شمشاد، دستههای گل، پرپر شدن که ناموس وطن در به در نشه اما وقتی به خیابون میرم و چشمم به بعضی چیزها میفته دلم میلرزه و خون میشه، گریهام میگیره؛ میبینی الآن چطور روی شیشه مغازهها زدن «لطفا با ماسک وارد شوید» ای کاش میشد که اینم میزدن که «خواهرم لطفا با حجاب وارد شوید»، خواستهی زیادیه؟»
زیبایی
تابوت محمدباقر را بردند و دل حاج خانم را؛ پشت سرشان هروله میکرد و غصهی قصهی سی و پنج سال فراق را مرور؛ چشمهایش روضه بود؛ دویدم و به آغوشش کشیدم: «چه میبینید؟»
خندید، عمیق و با صلابت و پر از اعتقاد، تو گویی فرودگاه اهواز ناگهان معرکهی کربلا باشد و او زینبی که تکههای پیکر به خون پیچیدهی برادر را رو به آسمان گرفته: «ما نه از امام حسین (ع) بالاتریم و نه از حضرت زینب (س)؛ حضرت زینب (س) هر چه که شد فرمود «من هیچ چیز جز زیبایی نمیبینم»، ما هم چیزی جز زیبایی نمیبینیم دخترم!»
انتهای پیام/ ق