به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری برگزیده های ایران، کتاب «لهجههای غزهای» با ترجمه محمدرضا ابوالحسنی با نگاهی به روزنوشتهای شاعران و نویسندگان ساکن غزه از سوی انتشارات سوره مهر به چاپ رسید و در دسترس علاقهمندان قرار گرفت.
پس از آغاز جنگ رژیم صهیونیستی در نوار غزه و روشن شدن ماشین کشتار این رژیم کودککش، تاکنون آثار متعددی از نویسندگان، شاعران و اهالی فرهنگ فلسطینی و غیر فلسطینی درباره روزگار سخت و جفایی که بر مردم فلسطین میرود، منتشر شده است. کتاب «لهجههای غزهای» در این میان تلاش دارد تا مخاطب فارسیزبان را با بخشی از محتوایی از این دست که در شبکههای اجتماعی منتشر شدهاند، آشنا کند.
ابوالحسنی در یادداشتی که بر این کتاب نوشته، آورده است: این وجیزه ثمره یک انتخاب عجولانه از بین مجموعه یادداشتهایی است که چند نویسنده و شاعر ساکن غزه، از روزهای پس از شروع حمله زمینی ارتش اسرائیل به این باریکه نوشتهاند. تاکنون ۳۰ قسمت از این یادداشتها در سایتی به نام «رصیف ۲۲» منتشر شده و لااقل من جایی ندیدهام بنا داشته باشند انتشار آن را متوقف کنند. ولو گاهی فاصله بین دو یادداشت از این مجموعه تا یک ماه به درازا بکشد.
وی ادامه داد: در یک نگاه کلی، شاید ویژگی این یادداشتها ارائه روایتی کاملاً نزدیک و بیملاحظه از واقعیت جاری غزه باشد. و مهمتر، غلبه نگاه انسانی و اجتماعی نویسندگان آنها به رویدادهای اطرافشان بر رویکرد سیاسی صرفی که این روزها نگاه غالب در شبکههای مختلف خبری تلویزیونی و مجازی و اجتماعی است.
به گفته ابوالحسنی؛ یادداشتهای منتخب در «لهجههای غزهای» از یوسف القدره «لهجههای غزهای» شاعر ساکن و مقیم خان یونس و فاتنه الغره، شاعر فلسطینیالاصل ساکن بلژیک است.
در بخشی از این یادداشتها به قلم القدره میخوانیم:
جمعه ۳ نوامبر ۱۲:۴۱: ۲۰۲۳ سه بامداد…
بمباران قصه این بود که همه خواب بودند، که ساعت سه بامداد هواپیماهای اسرائیل غاصب سررسیدند و خانه را صاف کردند. سه طبقه در یک آن به زمین یکی شد. در یک لحظه هرکه را که در خانه بود از دست داده بودیم؛ خانهای در مرکز شهر. ۲۶ شهید که بیشترشان زن و کودک بودند. و خواهرم شیما، دخترش مروا و همسرش هم جزو قربانیان بمباران وحشیانه اسرائیل بودند.
ساعت شش صبح
خبر، ساعت شش صبح بهمان رسید؛ چون تماس و ارتباط سخت بود. با برادرم رفتیم آنجا و عاجز و درمانده، جلوی تل آواری که برداشتنش به یک نیروی خدایی نیاز داشت، ایستادیم. در همان نگاه اول فهمیدیم کسی زنده بیرون نخواهد آمد؛ انفجار سقف طبقهها را روی هم پایین آورده بود. نیروهای دفاع شهری لای آوارها دنبال صدایی از کسی… پیکری… امیدی چیزی میگشتند. اما آنجا جز درماندگی و بوی مرگ هیچ چیز نبود.
۹ صبح
تا ۹ صبح منتظر ماندیم تا یک لودر آمد و سعی کرد اوار را بردارد یا جابجا کند: محتاطانه و پیگیر. پیکر پنج بچه را درآوردند که به بیمارستان ناصر منتقل شدند، و بعد لودر کارش را ادامه داد.تا جایی که دیگر نتوانست کاری از پیش ببرد؛ آواربرداری وسایل خاص خودش را میخواهد.
۱۱ صبح
ساعت ۱۱ شد. نیروهای امداد و دفاع شهری هنوز آنجا بودند. همه هم منتظر یکی: باقر. انتظار طول کشید تا بالاخره آمد. باقر کار حرفهای برداشتند سقفها را شروع کرد: ۴ ساعت تمام.
سه بعد از ظهر…
گور جمعی قصه این بود که همه خواب بودند و خواب هم ماندند. اما مادرم، که شیما بعد از یک وقفه بین بچهدار شدن، آخرین دخترش بود، ته تغاری بود: مونس و نازپرورده اش. و نزدیکترین کسش در طول ۲۱ سال عمر کوتاهی که داشت. و همینطور مروا که هنوز دو سالش تمام نشده بود. خبر از دست دادن او کمر مادرم را شکست، با این حال وقتی میبینش حس میکنی از کوه هم قویتر است: شکیبا و صبور، نمازخوان و دعاگو. و اشکهایش را برای زمستان آینده ذخیره میکند، تا کسی فرق بین باران و اشکهایش را نفهمد.
پدرم … بابای سیدو
و اما پدرم: اولینباری که گریهاش را دیدم، در بیمارستان بود؛ موقعی که شیما و نوهاش را دید. گریه کرد؛ مثل بچهها هم گریه کرد. شب قبلش تا دیروقت پیش آنها مانده بود و برعکس همیشه خیلی هم دیر کرد. موقعی هم که خانه را ترک کرده بود ، مروا بهش آویزان شده و گفته بود: «بابای سیدو» جملهای که پدرم مدام در بیمارستان و قبرستان و در طول مسیری که برمیگشتیم، تکرارش میکرد. به طرز وحشتناکی شوکه شده بود.
میترسیدم عقلش را از دست بدهد، چون میدانستم چقدر بهشان وابسته بود و اصلاً دلیل اصلی زندگیاش که به سرگرمی با آنها میگذشت، آن دو بودند.
انتشارات سوره مهر کتاب «لهجههای غزهای» را در هزار و ۲۵۰ نسخه و به قیمت ۹۸ هزار تومان در دسترس علاقهمندان قرار داده است.
/