به گزارش خبرگزاری برگزیده، محمود حسابی فرزند عباس حسابی «معزالسلطنه» در تفرش متولد شد و تحصیلات خود را در بیروت و پاریس به پایان رساند. از دانشکدهی بیروت درجهی «بی-ا» و از دانشکدهی مهندسی فرانسوی درجهی مهندسی راه و ساختمان و از مدرسهی عالی الکتریسیتهی پاریس درجهی مهندسی عالی برق و بالاخره از دانشگاه سوربون درجهی دکترای فیزیک را اخذ نمود. سپس به ایران برگشت و خدمات فرهنگی خود را با تاسیس دانشسرای عالی آغاز کرد. مدتی در پست ریاست دانشکدههای مختلف و مدتی در پست وزارت فرهنگ خدمت کرد. در مهر ۱۳۳۸ که گوشهای از خاطرات جوانیاش را برای مجلهی «جوانان امروز» نوشت، استاد دانشکدهی علوم و نیز از آغاز تشکیل مجلس سنا، سناتور انتصابی در پارلمان بود. در ادامه بخشهایی از خاطرات دوران جوانی ایشان را به قلم خود ایشان به نقل از «جوانان امروز» به تاریخ ۱۵ مهر ۱۳۳۸ میخوانید:
در سن چهارسالگی با خانواده از ایران خارج شده و پس از دو سال اقامت در بغداد به بیروت رفتیم که در آنجا پدرم ماموریت ژنرال کنسولی داشت، من و برادر بزرگترم را در آنجا به طور شبانهروزی در مدرسهی فرانسوی بیروت گذاشتند و مادرم و چند نفر از خدمتکاران ایرانی هنگام مراجعت پدرم همانطور در بیروت برای رسیدگی به کار تحصیل ما اقامت کردند. جنگ جهانی اول را در بیروت که متعلق به ترکیه بود گذراندیم و شاهد بمباران نقاط مختلف شهر بودیم و وضع قحطی سخت را در آن شهر به چشم دیدیم. در همان احوال مدرسهی فرانسویها از طرف دولت ترکیه بسته شد و ما ناچار به مدرسهی آمریکایی رفتیم و در آنجا تا سال ۱۹۱۹ مشغول تحصیل بودیم.
پس از پایان جنگ دومرتبه مدرسهی فرانسویها باز شد و من وارد رشتهی مهندسی آن دانشگاه شدم. اتفاقا در همان موقع با کامیل شمعون رئیسجمهور سابق لبنان همشاگردی و دوست بودم. به هر حال از آن دانشکده به عنوان مهندس کشوری فارغالتحصیل شدم و پس از مدتی پلسازی و راهسازی در لبنان و سوریه عازم پاریس شده و به مدرسهی عالی الکتریسیتهی پاریس وارد شدم و از آنجا به عنوان مهندس برق فارغالتحصیل شدم و در راهآهن برقی پاریس – اورلئان مشغول کار شدم. طولی نکشید که از یکنواخت بودن کار خسته شده و دیدم که این کار مرا راضی نمیکند به سراغ پروفسور ژانه رئیس مدرسهی الکتریسیته رفتم و حال خود را برای او شرح دادم. گفت: «اینطور به نظر میآید که شما فکر علمی دارید و باید به دنبال کار تحقیق علمی بروید» تا تسکین پیدا کنید و روی همین نظر مرا به پروفسور فابری فیزیکدان معروف فرانسوی که استاد دانشگاه سوربون بود معرفی کرد. وقتی پیش او رفتم و گفتم من مهندس برق هستم و آمدم در آزمایشگاه با شما تحقیق کنم اعتراض کرد که «آقا ما در این دانشکده به مهندس احتیاج نداریم!» ولی وقتی اصرار و علاقهی مرا دید، برای امتحان من پیشنهاد کرد که در مورد تبدیل نور به الکتریسیته و سلول فتو الکتریک که در آمریکا مشغول ساختن آن بودند مطالعه کنم. من سه ماه زحمت کشیدم و گزارش کاملی راجع به این موضوع و فعالیتهای آمریکاییها و ژاپنیها در این قسمت تهیه کرده و به نزد او بردم. بسیار خوشحال شد و دستور داد که دربارهی همین موضوع در آزمایشگاه او مشغول کار شوم. آن وقت فهمیدم که تحقیق علمی همان کاری بود که به آن احتیاج داشتم زیرا میدیدیم که علم آنقدر بیکران و نامحدود است که انسان هرچه در آن پیش برود هرگز به انتهایی نخواهد رسید.
بالاخره در مدتی نزدیک به سه سال موفق به ساختن اولین سلول فتوالکتریسیته در فرانسه شدم و تز خود را دربارهی همین موضوع نوشته و دکترای فیزیک خود را از دانشگاه سوربون گرفتم و به عنوان رئیس آزمایشگاه در مدرسهی الکتریسیتهی پاریس استخدام شدم. در همین احوال از ایران نوشتند که «زودتر مراجعت کن، خانواده میخواهند تو را ببینند و باید در ایران وارد کار بشوی» در آن موقع تقریبا بیستوچهار سال بود که ایران را ندیده بودم. فورا عازم ایران شدم و پس از چندی مرا مامور کردند که به جنوب رفته و از فاصلهی بین بوشهر و بندرعباس برای ایجاد راه نقشهبرداری کنم. بلافاصله مقدمات سفر را فراهم نموده و به طرف بوشهر به راه افتادم. اتفاقا نصرتالدوله وزیر دارایی وقت که با ما آشنایی خانوادگی داشت عازم شیراز بود و من هم تا شیراز همراه کاروان او شدم. او میخواست در آنجا برای بازرسی توقف کند و من هم رفتم که از او خداحافظی کنم و عازم بوشهر بشوم. از ماموریت من سوال کرد و وقتی وضع را شرح دادم قیافهی متعجبانهای به خود گرفت مثل اینکه میخواست بگوید من از عهدهی اجرای این ماموریت برنخواهم آمد. بالاخره سوال کرد: «چقدر پول داری؟» گفتم: «چندان زیاد نیست، به اندازهی رفع احتیاج خودم.» گفت: «پس برای مخارج کار از کجا پول میآوری؟» با اطمینان گفتم: «من کارمند وزارت راه هستم و آنها مرا به ماموریت فرستادهاند حتما از هرجا که شده پول در اختیار من خواهند گذاشت.» نصرتالدوله که دید من حاضر نیستم پولی از او قبول بکنم پیشنهاد کرد که مقداری از او قرض کنم. این حرف را هم قبول نکردم و هرچه اصرار کرد فایدهای نبخشید. وقتی دید که من تحت تاثیر تربیت در محیط خارج، افکاری غیرمتناسب با وضع موجود دارم گفت: «پس لااقل در عالم دوستی میتوانم از تو خواهش کنم که این سیصد تومان را برای من نگهداری و در تهران پس بدهی؟» دیگر چارهای نبود. با بیمیلی پول را از او گرفتم. در حالی که امیدوار بودم هرگز به آن محتاج نشوم. به هر حال از او خداحافظی کردم و به بوشهر رفتم.
از اینجا ماموریت من شروع میشد. لازم بود که به مامورین دولت در آنجا مراجعه کنم تا تسهیلات و راهنماییهای لازم را برایم فراهم کنند. هرچه گشتم، مقام مسئولی که به حرف من گوش بدهد پیدا نکردم. بالاخره به سراغ رئیس گمرک بوشهر که یک نفر بلژیکی بود رفتم و جریان ماموریت خود را با اودر میان گذاشتم. بینهایت متعجب شد و گفت: «مگر از جانت سیر شدهای؟ گمان نمیکنم از این ماموریت سالم برگردی» گفتم: «من کارمند وزارت راه هستم و فعلا مامور انجام این کار هستم. به هر قیمتی شده باید ماموریت را انجام بدهم.» او دیگر در این باره صحبت نکرد فقط گفت: «من تنها کمکی که میتوانم بکنم این است که با قایق موتوری خودمان، تو را تا بندر لنگه بفرستم.» خیلی تشکر کردم و با یک نفر از مامورین محلی گمرک سوار قایق موتوری شدیم و به طرف لنگه به راه افتادیم.
چند روزی در راه بودیم. در تمام این مدت ناخدا تعریف میکرد که دشتیها چطور مسافرین را لخت میکنند و چطور از پشت تختهسنگها آنها را با تیر میزنند و خلاصه طوری وانمود میکرد که من فاصلهی بندر لنگه تا بندر بوشهر را که باید از میان دشتیها و قبایل محلی بگذرم به پایان نخواهم رساند. با وجود این برای اجرای ماموریت هیچ تردیدی به خود راه ندادم. در بندر لنگه پیاده شدیم «فقیه محمدخان» مامور محلی گمرک که همراه من بود گفت که «رئیس گمرک بلژیکی بوشهر دستور داده است شما را تنها نگذارم.» به کمک او چند تفنگچی اجیر کردیم و با چند الاغ و عدهای پیاده به راه افتادیم. عجیب این بود که در آن مناطق اثری از نیروی دولتی نبود. اصلا آنها غالبا نام ایران و دولت و غیره را نشنیده بودند و حتی پول ایرانی را هم اگر نقره نبود قبول نمیکردند و فقط روپیهی هندی را پول میدانستند، با این احوال و در آن گرمای ۵۵ درجهی صحراهای جنوب برای اجرای ماموریت به راه افتادیم. در تمام طول راه، هر لحظه منتظر بودیم که از پشت تختهسنگها سر و کلهی تفنگداران پیدا شود و غارتمان کنند.
عبور از این راه هر روزش یک داستان جداگانه بود. غالبا یک روز راه میرفتیم تا به گفتهی مردم محلی، برای استراحت به یک درخت برسیم! جالب این بود که یک روز با نهایت کوشش جلو رفتیم که در زیر یک درخت استراحت بکنیم و وقتی به آنجا رسیدیم متوجه شدیم که دیگران درخت را از ته بریدهاند! من در تمام طول راه با نهایت دقت از راه و نواحی اطراف آن نقشهبرداری میکردم و جنس کوهها و ارتفاعات اطراف را تعیین مینمودم و حتی به این منظور به جاهایی میرفتم که فقیه محمدخان و همراهانش جرأت نمیکردند همراه من بیایند. بعد از هر چند روز راهپیمایی به دهکدههای بسیار کوچکی میرسیدیم و میتوانستیم اندکی در آنجا استراحت کنیم. آب آشامیدنی آنها به این صورت تامین میشود که گودالی میکنند و چند سال یک بار که باران میآید این برکه را از آن آب پر میکنند و همینطور از این آب راکد استفاده میکنند تا دومرتبه باران بیاید. ما هم میبایستی از همین آبها استفاده کنیم. آب را در لیوان میریختیم و یک دستمال به روی لیوان میگذاشتیم و از روی آن آب را میخوردم. در پشت دستمال و ته لیوان به اندازهی نصف ارتفاع لیوان، کرمهای قرمز و سیاه و خاکشیای کوچک و بزرگ باقی میماندند.
خلاصه آن برکه به همان مقداری که آب در آن بود، کرم و خاکشی داشت! ما با این وضعیت جلو میرفتیم و همیشه مرگ را در یک قدمی خود به چشم میدیدیم. اما شوق اجرای ماموریت فرصت نمیداد که از این مشکلات و گرفتاریها مایوس بشوم. به هر حال همین آبهای گندیده و کثیف باعث شد که در بین راه فقیه محمدخان بهشدت دچار اسهال بشود. خود من هم که بزرگشدهی فرنگ بودم با او ناخوش شدم. این دیگر بزرگترین گرفتاری ممکنه بود. من از یک طرف دیگر باید به فکر نجات فقیه محمدخان باشم. او مردی ۵۵ ساله و بسیار هیکلدار و شجاع بود و همانطور که از اسمش پیداست از خانهای معروف آن حدود بود. این مرد جاافتاده در اثر شدت بیماری طوری دستپاچه شده شده بود که زار زار گریه میکرد و میگفت: «این ننگ را کجا ببرم که دارم بییراق میمیرم!» مقصودش این بود که برای او ننگ است در رختخواب بیماری و بدون اسلحه بمیرد و فکر میکرد که حتما شخصی مثل او باید در میان جنگ کشته شود. من به فکر چاره بودم و یکمرتبه به یاد شیشهی نمک میوهای افتادم که به همراه داشتم. تمام آن را در همان آب کذایی و منهای کرمهایش حل کرم و به خورد فقیه محمدخان دادم و همین یک شیشه نمک میوه حالش را بجا آورد و زندهاش کرد. من هم خوشحال شدم که میتوانیم به راه خود ادامه داده و ماموریت را به انتها برسانیم.
دو ماه از شروع سفر ما میگذشت بالاخره یک روز در حالی که حال من و فقیه محمدخان هنوز کاملا خوب نشده بود از دور سبزی وسیعی به چشممان خورد و نیروی تازهای به ما داد. بهسرعت خود را به آن رسانیدم و دیدم که جالیز هندوانه است. دیگر به بوشهر نزدیک شده بودیم. آنجا ماندیم و پس از مدتها با آن هندوانههای خوب و شیرین خومان را به حال آوردیم و بالاخره در حالی که موفق و پیروز ماموریت خودم را به اتمام رسانده بودم و دقیقترین و بهترین نقشهها را از این راه ممنوعالعبور تهیه کرده بودم به بوشهر رسیدیم. وقتی دوباره به سراغ رئیس گمرک بلژیکی بوشهر رفتم نمیتوانست باور کند که من این راه را طی کردهام و سالم به بوشهر رسیدهام. در آنجا تلگرافات زیادی به دستم دادند که خانوادهی ما برای اطلاع از حال من به بوشهر مخابره کرده بودند. در تمام این مدت هیچگونه خبری از من نداشتند و من هم به هیچ وسیله نمیتوانستم سلامتی خود را به آنها اطلاع بدهم. حتی وزارت راه هم در تهران نمیتوانست به آنها بگوید که من در کجا هستم.
به هر حال، با گذراندن این سختیها به تهران آمدم. گرچه از نقشهی من کسی سوال نکرد و آن را از من نخواست، ولی من کاملا مسرور و راضی بودم که توانسته بودم اولین ماموریت خود را در ایران، به بهترین صورت ممکنه به پایان برسانم ولی همان بیعلاقگی آنها نسبت به کوشش من باعث شد که به پیشنهاد اعتماالدوله وزیر فرهنگ وقت خدمت در وزارت راه را رها کرده و برای تاسیس دارالمعلمین عالی (دانشسرای عالی فعلی) به خدمت وزارت فرهنگ دربیایم. چندین سال تدریس کلیهی دروس فیزیک را در آنجا به عهده گرفته و چند استاد فرانسوی برای آن موسسه استخدام کردم. در آن هنگام به همت آقای علیاصغر حکمت وزیر فرهنگ وقت و به کمک آقای دکتر صدیق اعلم و مسیو کوکبت لیانتس استاد ریاضی فرانسوی قانون دانشگاه را نوشتیم و از مجلس گذراندند با پافشاری خود من موضوع تاسیس دانشکدهی فنی در آن قانون گنجانیده شده بود و من از طرف آقای حکمت مامور تاسیس آن دانشکده شدم و اندکی بعد چند اتاق از بالاخانهی مدرسهی دارالفنون را اشغال کرده و دانشکدهی فنی را به این ترتیب پایهگذاری کردم و آن را مجهز نمودم. اکنون خیلی شاد میشوم وقتی که در مسافرتهای خود به نقاط مختلف کشور میبینم که مهندسین فارغالتحصیل دانشکده فنی کارهای مهم را در نقاط مختلف در دست گرفتهاند.
پس از دو سال از ریاست آن دانشکده کنارهگیری نموده و فقط بهتدریس در دانشسرای عالی اکتفا کردم. در سال ۱۳۲۱ وزارت فرهنگ به تاسیس دانشکدههای علوم و ادبیات علاقهند شد و تاسیس دانشکدهی علوم را من به عهده گرفته و در طی مدتی در حدود ۱۴ سال که رئیس آن دانشکده بودم کوشش کردم که آن را مجهز نمایم و توانستم بودجهی آزمایشگاهی آن را که دو هزار تومان بود به چند میلیون تومان برسانم و آزمایشگاهها و مراکز اتمی و ژئوفیزیک آن را تاسیس نمایم. اکنون هم در همان دانشکده استاد فیزیک هستم و مشغول ادامه و توسعهی کارهای علمی هستم.
در سال ۱۹۴۵ به دعوت دولت انگلستان برای شرکت در جشن سیصدمین سال تولد نیوتن و همچنین شرکت در کنفرانس ذرات اصلی ماده که در کمبریج تشکیل میشد به آن کشور رفتم و کنفرانسی راجع به نظریهی خود در این مورد ایراد کردم که در صورتجلسات آن کنفرانس به طبع رسیده است. پس از آن به آمریکا رفتم و یک سال در انستیتوی مطالعات عالی در برینستون به تحقیق راجع به ذرات اصلی ماده مشغول شدم و افتخار این را داشتم که از تلمذ نزد دانشمند بزرگ، انشتین فقید و از راهنماییهای وی برخوردار گردم که هرگاه راهنماییهای روشنکنندهی ایشان نبود نمیتوانستم به تحقیقات خود ادامه دهم و نتایجی را که تاکنون گرفتهام در مجلات فیزیک خارجی منعکس نمایم. باید بگویم شخصیت و رفتار انشتین اثر عمیقی در من باقی گذاشته است. چه انشتین شخصی بود که با دارا بودن مقام شامخ علمی، خصلت فروتنی و توجه به کوچکتر را به حداکثر دارا بود و از هیچ کمکی فروگذار نمیکرد و در کار دیگران کمال حوصله را نشان میداد.
من هنوز مطالعات خود را در نتیجهگیری از نظریهی انشتین برای توجیه خواص و ماهیت ذرات اصلی ماده ادامه میدهم و در تطبیق محاسبه با نتایج عددی آزمایشهای محققین کوشش میکنم. در ضمن تدریس و مطالعه به کارهای فرهنگی نیز مشغول بوده و در پست وزارت فرهنگ سعی نمودم برنامهها را به روش جدید نزدیک کرده و طرز ادارهی دبیرستانها را به روش عمومی در ممالک مترقی نزدیک نمایم.
در آغاز تشکیل مجلس سنا هم به پیشنهاد یکی از شاگردانم کاندید شدم و با آرای قابل توجهی جزء هفتادوپنج نفر اول انتخاب شدم و پس از آن از طرف اعلیحضرت همایونی به سمت عضو انتصابی وارد سنا شده و تاکنون در آنجا به رسیدگی به مسائل فرهنگی و صنعتی مشغول هستم و با اظهار علاقهای که چندی است در جوانان نسبت به دنبال کردن فعالیتهای علمی مشاهده میکنم بسیار امیدوار شدهام که در آینده از میان جوانان ایران دانشمندان برجستهای در علوم دقیقه پیدا خواهند شد که بتوانند نام باستانی ایران را در دنیای علم سربلند کنند.
تجریش – ۵ مهرماه ۱۳۳۸
دکتر محمود حسابی
۲۵۹