به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری برگزیده های ایران، رضا سنجرانی از بچگی پایش به مسجد و بسیج محل باز شده بود. به قول معروف سر و تهش را میزدی آنجا بود و نیروی فعال حساب می شد. علاقهاش ب کارهای رزمی و نظامی بود و اکثر وقتها از طرف بسیج به میدان تیر می رفت و تمرین میکرد. پدرش نظامی بود و خانواده به خاطر شغل او سختیهایی کشیده بودند که همین موجب شد پدر نگذارد رضا هم مثل خودش نظامی شود. پسر که حرف زدن روی حرف پدر را بلد نبود به خواست او در آزمون استخدامی بانک ملی شرکت کرد و قبول هم شد.
.
روزها بلافاصله بعد از اینکه کارش تمام می شد خود را به بسیج میرساند و به نیروهای کوچکتر آموزش تیراندازی میداد. هر چه میگذشت علاقه او به شهادت زیادتر میشد حتی وقتی داشت همسرش را در حرم امام رضا(ع) عقد میکرد از نو عروسش خواست برای او فقط یک دعای خاص کند. لیلا که خواسته رضا را شنید اول جا خورد اما با خود فکر کرد حالا که جنگی نیست پس برای اینکه دل همسرش را نشکند خواسته اش را از خدا خواست. لیلا خانم میگوید: «لحظهای که در حرم عقد کردیم و با هم به زیارت امام رضا(ع) رفتیم به من گفت تو هم همسر من و هم از این به بعد بهترین رفیق من هستی و یک دوست بهترینها را برای دوستش میخواهد و گفت، برای من دعا کن که شهید بشوم. سال۸۱ هیچ حرفی از جنگ نبود و همان جا این خواسته او را قبول کردم.»
شهیدان رضا سنجرانی و حسن قاسمی دانا
دهه ۹۰ آغاز شده بود و خبرهای گنگی کم و بیش از سوریه پخش می شد. اینکه تکفیری ها چه بلاهایی دارند سر مردم سوریه می آورند و میخواهند به حرم حضرت زینب(س) هتک حرمت کنند. رضا شده بود مثل اسفند روی آتش اما نمیدانست باید چه کند. او سالها در مراسمهای روضه اشک ریخته بود و گفته بود اگر روز عاشورا بود حتما کنار خاندان پیامبر(ص) میایستاد اما حالا چه؟ باید بنشیند و نگاه کند؟
خبر رسید حسن قاسمی دانا از دوستانش در سوریه شهید شده. شنیدن این موضوع رضا را بیش از پیش بیتاب کرده بود اما به هر دری زد نمیتوانست اعزام شود. یکی از دوستانش او را راهنمایی کرد و گفت شاید بتواند همراه فاطمیون برود. خود را افغانستانی جا زد و آنقدر التماس مسئولان فاطمیون کرد تا بالاخره اعزام شد.
مادرش میگوید: «من از همان روز اول میدانستم این پسر پیش من نمیماند و مال من نیست. روزی که میخواست به سوریه برود، گفتم: جواب بچههایت را نمیتوانم بدهم، گفت: مادر! من اگر نروم از حرم دفاع کنم، شما فردا میتوانی سرت را مقابل جدت حضرت زهرا(س) بالا بگیری؟ به حرم بی بی(س) جسارت میکنند، من چطور آرام بنشینم؟»
پدرش هم ناراحتی قلبی داشت و مطرح کردن این موضوع برای رضا خیلی سخت بود. اما بالاخره وقتی فهمید به گوش پدر رسیده که میخواهد به سوریه برود. همه چیز را برایش گفت. پدر میگوید: «رضا به سراغم آمد و گفت: اجازه بده به سوریه بروم. گفتم: پسرم اگر مجرد بودی مشکلی نبود اما من جواب دو فرزندت را چه بدهم؟ اوایل اصلا من راضی نمیشدم، نگران بچههایش بودم. میگفت: «کسی که من را حمایت کرده، فرزندانم را هم حمایت میکند.»
بالاخره رضا سنجرانی به سوریه رفت و شد مدافع حرم. چهار بار اعزام شده بود که در این مدت دو بار هم مجروح شد اما حتی این جراحات هم نتواست زمین گیرش کند. بالاخره چهارمین بار شب دوم محرم سال ۱۳۹۶در منطقه دیرالزور سوریه سرنوشت برایش به گونه ای رقم خورد که آرزویش برآورده شود. پدرش می گوید: یک روز پسرانم همه با هم آمدند خانه، ساعت از ۱۱ شب گذشته بود، گفتم: شما سابقه ندارد این موقع شب باهم بیایید. چیزی شده؟ گفتند: در همین مسجد سر کوچه بودیم و گفتیم بیاییم سری به شما بزنیم. پرسیدند: از رضا خبر نداری؟ گفتم: نه؛ دو روز است خبری ندارم.کمی این پا و آن پا کردند و گفتند: بابا شایعه است که میگویند رضا مجروح شده. همانجا شصتم خبردار شد. گفتم: نیاز به این پا و آن پا کردن نیست، اگر رضا شهید شده راستش را بگوئید.
اول به ما گفتند در عملیات چهار نفر بودند و یک نفر شهید و سه نفر مجروح شده اما بعد مشخص شد یک نفر مجروح و سه نفر شهید که پسر من هم در میان آن سه شهید بوده است. یادم میآید خبر شهادتش که تائید شد مادرش رفت در اتاق دیگر، من نشستم با خودم خلوت کردم، برای حال خودم و همه سالهایی که جنگیدم و لیاقت شهادت نداشتم روضه خواندم، من خودم مداح بودهام و رضا هم مداح بود و دیگر پسرانم هم، رضا هم مداحی میکرد و هم قاری قرآن بود.»
/