گروه چهارمحال و بختیاری| عصر زمستانی بود که در پیادهروی چهارراه فصیحی به سمت مغازه «آقا سلیم» حرکت کردم در مسیر، به سوالهایی که قرار بود بپرسم فکر میکردم به محض رسیدن به درب کتابفروشی و پایین رفتن از پلهها وارد دهه شصت شدم؛ مبلهای قدیمی که نشان میداد از دهه ۵۰ در یک سمساری مانده بود و حالا جزئی از دکور مغازه بود، قفسههایی با کتابهایی قدیمی و میزهایی که رویشان با مجلات دهه شصت با تصویر بازیگران ستاره پر شده بود میگفت: اینجا بوی دلبستگی به کتاب در دهه شصت و ماقبل آن را دارد؛ اینجا کتابهای قدیمی به راحتی در دسترس بود و در دنیای کتابها غرق میشدی.
بعد از سلام و احوالپرسی منتظر ماندم تا صحبتهایش با مشتری تمام شود چرخی در مغازه زدم نکته جالب این بود در کنار هر میز یک چهارپایه قدیمی بود تا بنشینی و کتاب بخوانی و کیف کنی خلاصه که بعد از اینکه چرخی در مغازه زدم، صحبتهایمان شروع شد.
فارس: از بیوگرافی خودتان برایمان بگویید؟
سلیم رزمآفرین هستم؛ دهه شصتی و اهل مسجد سلیمان، اصالتا بختیاری، بزرگ شده آبادان و ساکن شهرکرد و به اصطلاح اینترنشنال، تحصیلاتم را تا دوم دبستان و تصمیم کبری خواندم و بعد تصمیم گرفتم دیگر درس نخوانم و مشغول کار شدم چراکه در خانوادهای پرجمعیت با وضعیت متوسط رو به پائین روزگار میگذراندیم، پدرم کارگر و مادرم خانهدار بود و هفت خواهر و برادر دارم.
فارس: چه اتفاقی افتاد که شمایی که به قول خودتان تا تصمیم کبری بیشتر نخوانده بودید، امروز کتابخوان شدید؟
خواهر بزرگترم یک کتاب مجموعه قصه که به زبان شعر بود از دوستش قرض گرفته بود، هر شب ما را جمع میکرد و این کتاب را برایمان میخواند، این شد که وارد دنیای جذابی به نام کتابخوانی شدم.
اولین هفتهای که بعد از ترک تحصیل پیش آمده به مدرسه رفتم در سر راه مدرسهمان در مسجدسلیمان یک کتابفروشی بود که تصاویر روی جلد کتابی در پشت ویترین چون آهنربایی هر روز مرا به سمت خود میکشید و هر بار از روی عکس، داستان کتاب را برای خودم تصویرسازی و تعریف میکردم.
یکبار از مادرم پول گرفتم و در راه برگشت از مدرسه یک کیلو پلاستیک خریدم و آن را به مردم کوچه و بازار که خرید کرده بودند فروختم و پول خرید کتاب داستان را جور کردم اما وقتی رفتم کتاب نبود ساعتها روبهروی مغازه نشستم و گریه کردم که کتابفروش با دیدن اشکم کتاب دیگری به من داد و گفت کتاب تو را هم جور میکنم.
یکبار از مادرم پول گرفتم و در راه برگشت از مدرسه یک کیلو پلاستیک خریدم و آن را به مردم کوچه و بازار که خرید کرده بودند فروختم و پول خرید کتاب داستان را جور کردم اما وقتی رفتم کتاب نبود ساعتها روبهروی مغازه نشستم و گریه کردم
این شد آغاز کتابخوانی من؛ از آن پس شبی یک کتاب میخواندم طوری که در خانه به من میگفتند «کاکاچله با کتابهایش آمد» و همیشه چند کتاب همراه من بود بارها مورد تمسخر قرار گرفتم و هر بار خودم با آنها میخندیدم؛ هیچ وقت به این فکر نکردم که این رفتارها باعث شود من از کتاب دلزده شوم.
در هیچ شغلی بیش از ۶ ماه نماندم برایم کسلکننده بودند و یک حرکت اضافه به سمت بیشتر پول در آوردن، یک روز تصمیم گرفتم کتابفروشی بزنم و یک زیرزمین اجاره کردم و چون مراجعه کمی داشت پس از آن کافه کتاب زدم که بیشتر مراجعات برای کافه بود و در نهایت به خاطر قرارداد اجاره مجبور به تخلیه شدم.
پس از آن حدود ۳ سال و نیم کنار خیابان و در کوچه رو به رو کتاب فروختم و با جرات میگویم جزو بهترین روزهای زندگی من بود از این بابت که عمیقا این احساس را داشتم که برای جامعه مفیدم چراکه میتوانی به آدمهایی کتاب بدهی که در سبد خریدشان از این سال تا آن سال کتابی نبوده است.
فارس: حسابش دستتان هست که تاکنون چند جلد کتاب را خواندهاید؟
از نظر کمیتی حدود ۴۰ هزار جلد کتاب در کتابخانه شخصیام دارم که تعدادی از آن را فروختم.
اوایل، هفتهای هفت کتاب میخواندم و غرق در جهانِ کتاب بودم و امروز اگر بخواهم میانگین مطالعه خودم را تخمین بزنم روزانه ۵ ساعت مطالعه دارم ولی از نظر کیفی حدود ۴۰ درصد کتابهایی که خواندم برایم سودی نداشت ولی اگر خواندن آنها نبود فرق کتاب خوب و بد را نمیفهمیدم.
از نظر کمیتی حدود ۴۰ هزار جلد کتاب در کتابخانه شخصیام دارم که تعدادی از آن را فروختم.
عمر محدود ما کفاف این را نمیدهد که تمام کتابهای خوب جهان را بخوانیم و ای کاش کسی بود تا مرا راهنمایی میکرد تا کتابهای خوبتری بخوانم؛ همیشه و در هر حالی یک کتاب نیمهتمام همراه خودم دارم و هیچ وقت نگذاشتم سررشته کتاب خواندنم، از کف برود.
فارس: خانواده شما هم کتابخوان هستند؟
همسرم عشایرزاده بود و به علت شرایط زندگیاش سواد نداشت، در اوایل زندگی مشترکمان علاقهای به درس و کتاب نداشت و کتابهای مرا هووی خودش میدانست اما خوشبختانه با گذشت زمان دیدگاه او عوض شد او را به کلاسهای نهضت فرستادم و بعد از آن در تنهاییهایش که خانه نبودم به او کتاب معرفی میکردم و همزادپنداری او با شخصیتهای داستان به قدری برایم شگفتآور بود که رمانهای جدیدتر به او معرفی میکردم و حالا رمانخوانی حرفهای شده است.
همسرم عشایرزاده بود و سواد نداشت، در اوایل زندگی مشترکمان علاقهای به درس و کتاب نداشت و کتابهای مرا هووی خودش میدانست اما حالا باسواد شده و یک رمانخوان حرفهای است
فارس: از خاطرات دستفروشی کتاب تعریف کنید.
لذتبخشترین دوران زندگیم بود و توانستم بیش از ۱۰۰ نفر در شهر را کتابخوان حرفهای کنم. در این مسیر افرادی مرا مسخره میکردند، بعضیها اذیت میکردند و بعضی دیگر هم که از سر پر کردن اوقات به سر بساط کتاب میآمدند کتابخوان میشدند. یکی از زیباترین خاطراتم پیرمردی بود که هر روز میآمد و از من کتاب میگرفت چند روزی نیامد و از او اطلاعی نداشتم تا دیدم دو پسرش دست او را گرفته و کمک میکنند تا به سمت من بیاید گفتند پدرمان به شرط آمدن به درمانگاه نزدیک بساط شما قبول کرده به دکتر برود و گفته زمان انتظارم را کتاب میخوانم تا نوبتم شود و این لذتبخشترین خاطره من از دستفروشی بود.
فارس: درآمد شما از دستفروشی کتاب کفاف زندگیتان را میداد؟
این یک سؤال نسبی است و نحوه مدیریت هزینهها در افراد مختلف متفاوت است و همسرم قانع و اهل زندگی بود و دنبال زندگی تشریفاتی نبودیم، این بود که ما با درآمد دستفروشی کتاب هم زندگی کردیم بازار کتاب فاجعهبار است به طوری که روزانه یکصد هزار تومن کرایه وانت میدادم و در ماه ۳ میلیون تومان میشد ولی همیشه لب مرز بودیم به طوری که با بارش باران یا پارک کردن ماشین در محل بساطم فروشی نداشتم و باید تا آخر ماه تمام تلاشم را برای جبران میکردم.
در این چند سال دستفروشی از جیب خوردم، چون این کتابها را قبلا خریده و میفروختم اخلاقیات من در فروش، اینگونه است که سعی دارم کتاب را ارزان بفروشم تا در دسترس همه باشد همه بتوانند بخرند به طوری که میتوانند بدون شماره و یا هزینه، کتاب به امانت برده، بخوانند و پس بدهند؛ و اینچنین کتابخوان شوند.
صدای جوش آمدن سماور به گوش میرسد و فضای بیرون مغازه که از شیشه پیداست بارانی شده است و قفسههای کتابی که مرا به سمت خود میکشند تا کتابی بردارم، به گوشه دنج مغازه بروم و غرق دریای کلمات شوم.
انتهای پیام/۶۸۰۳۲/م