Categories: سیاسی

ماجرای دعوای موتورسوار با جانباز/ آن جوان گفت که من شکایت می‌کنم؛ پدر تو رو در می‌آرم!

ماجرای دعوای موتورسوار با جانباز/ آن جوان گفت که من شکایت می‌کنم؛ پدر تو رو در می‌آرم!

صفرعلی جلالی یکی از جانبازان دوران دفاع مقدس تعریف می‌کند: «یکی از روزها، ساعت ۱۰ صبح تصمیم گرفتیم با وانت پیکان برادرزاده‌ام حسین، برویم توی شهر خرید کنیم. حسین کمک کرد سوار شدم. ویلچرم را عقب وانت گذاشت و راه افتادیم.

با آنکه سرعتمان هم زیاد نبود، توی یک تقاطع، گلگیر ماشین ما به موتورسیکلت یک جوان موتورسوار سر به هوا خورد. جوان نقش بر زمین شد. بلند شد، نشست و دادوهوار راه انداخت.

حسین پیاده شد. جوان را بلند کرد و گفت: آقا! برو خدا رو شکر کن که طوریت نشده. خودت که دیدی من تند نمی‌رفتم.»

وعده سردار سپاه قدس برای فروپاشی اسرائیل و آمریکا

پیام آمریکا به ایران به روایت سردار سپاه قدس/ کوثری: ایران به هیچ کشوری تجاوز نمی‌کند اما دفاع ما محکم و باصلابت است

خط و نشان قالیباف برای اسرائیل و آمریکا: دست از پا خطا کنید، با موشک قدرتنمایی می کنیم /کافی است کمی جهت زاویه موشک‌ ها را تغییر دهیم

جوان کمی مکث کرد و دوباره فریاد زد: «چی داری می‌گی؟ همه جام درب و داغون شده. من شکایت می‌کنم؛ پدر تو رو در می‌آرم!»

حسین گفت: «خیلی خب. اگه فکر می‌کنی من مقصرم، صبر کن تا پلیس رو خبر کنیم.»

اسم پلیس را که شنید دوباره داد و هوارش شروع شد. کم کم مردم هم اطراف ما حلقه زدند. همه از جنگولک بازی او خنده‌شان گرفته بود! من هم خنده‌ام گرفته بود؛ اما دستم را بر دهانم گذاشتم و خنده‌ام را مخفی کردم. نمی‌دانم جوان موتورسوار چطور در آن شلوغی و بلبشو خنده مرا دیده بود. آمد در ماشین را باز کرد و گفت: مرتیکه من دارم زجر می‌کشم، تو داری می‌خندی؟»

آمدم جوابش را بدهم که گفت: «تو اگه مردی، بیا پایین تا حسابت رو برسم!»

گفتم: «مرد که هستم؛ منتها نمی‌تونم بیام پایین.»

گفت: «منو مسخره می‌کنی؟ از دعوا کردن می‌ترسی؟»

گفتم: «نه به خدا. نه تو رو مسخره می‌کنم نه از دعوا واهمه دارم. اگه اصرار داری دعوا کنیم، ویلچر منو از عقب ماشین بذار پایین تا سوار بشم و باهم دست به یقه بشیم.»

نگاهی به عقب وانت انداخت و پرسید: «شما جانبازین؟»

گفتم: «اگه خدا قبول کنه، بله.»

چشم‌هایش پر از اشک شد. لب پایینش را با دندان‌هایش فشرد و رفتارش تغییر کرد. با دست‌های خاکی‌اش دو طرف صورت مرا گرفت، چند تا ماچ آبدار روی لپم چسباند و گفت: «بشکنه دستی که بخواد به جانباز سیلی بزنه. دادا! تو رو خدا منو ببخش.»

صورت برادرزاده‌ام را هم بوسید و سوار موتورش شد و رفت.»

منبع: کتاب «زبون‌دراز» اثر رمصانعلی کاوسی

۲۱۹۲۱۵

برگزیده های ایران

admin

Recent Posts

جزییات گروگانگیری یک زن و دخترش در مقابل مجتمع تجاری پالادیوم/ عکس

فرمانده انتظامی تهران بزرگ از وقوع یک گروگانگیری ناکام در مقابل مجتمع تجاری پالادیوم در…

4 ساعت ago

گرمای بی‌سابقه تمدید شد

جهان رکوردهای گرما را برای یازدهمین ماه متوالی تمدید کرد.

4 ساعت ago

تداوم کیفیت هوای «قابل قبول» در پایتخت

طبق اعلام شرکت کنترل کیفیت هوای تهران، شاخص آلودگی هوا بر روی عدد ۵۵ و…

4 ساعت ago

معلمان آزاد با این شرایطی می‌توانند در مدارس غیردولتی درس بدهند

رئیس سازمان مدارس و مراکزغیردولتی و توسعه مشارکت‌های مردمی وزارت آموزش‌وپرورش با بیان اینکه فعالیت…

4 ساعت ago

تهران قدیم | حمل و نقل عمومی در تهران ۱۰۰ سال قبل این شکلی بود/ عکس

در میان قاجاریان، ناصرالدین‌شاه بیشتر از کالسکه استفاده می‌کرد. درشکه چون حدود ٤ نفر گنجایش…

4 ساعت ago

ورود سامانه بارشی جدید به کشور در هفته آینده/ تداوم بارندگی در این استان‌ها

کارشناس سازمان هواشناسی ضمن پیش‌بینی رگبار و رعد و برق در مناطقی از خراسان شمالی،…

4 ساعت ago