Categories: زنجان

مردی که سه بار از مرگ گریخت/از«سی‌چان»تا عمق خاک عراق با«خه‌بات»

به گزارش خبرگزاری برگزیده های ایران از زنجان؛ قرارمان برای مصاحبه ساعت ۱۱ است، منتظرم تا برسد، سر ساعت زنگ در به صدا در می‌آید و مردی پا به سن گذشته، مرتب و خوش تیپ وارد می‌شود.

روی صندلی که می‌نشیند نفس نفس می‌زند آثار بمب‌هایی شیمیایی رژیم صدام نفسش را به شمارش انداخته است، کمی هم عرق بر پیشانی‌اش نشسته، بعد از سلام و احوالپرسی به بهانه جا ماندن گوشی از اتاق خارج می‌شوم تا نفس بگیرد.

ساده و صمیمی، آرام و شمرده سخن می‌گوید، خاطرات جنگ را طوری بازگو می‌کند که گویی همین دیروز برایش اتفاق افتاده است، مو به مو بدون حتی مکث و توقف سخن می‌گوید، گویی خاطراتش را هر روز مرور می‌کند تا از یادش نرود…

می‌گوید از کجا آغاز کنم، جنگ همه صحنه‌هایش و لحظاتش خاطره است، اما شیرین نیست همراه درد و رنج و غم است، می‌گویم از هر جایش که دلت می‌خواهد آغاز کنید.

دانش‌آموز دبیرستان امیر کبیر زنجان بودم

متولد ۱۳۴۳ هستم، ۱۹ ساله بودم که در سال ۱۳۶۳ به پادگان آموزشی امام حسن(ع) اعزام شدیم، آن زمان گروهک‌های مختلف با عقاید متفاوت و منحرف فضای کشور را متشنج و مسموم کرده بودند در چنین اوضاع و احوالی مَنِ بسیجی، دانش‌آموز از دبیرستان امیر کبیر زنجان به پادگان آموزشی اعزام شده بودم.

روز موعود وسایلم را جمع کردم خانواده راضی نمی‌شدند آخر شنیده بودند که در کردستان بچه‌های سپاه و بسیجی اگر به دست کروهگ‌ها و منافقین بیافتند اعدام می‌شوند.

در پادگان امام حسن(ع) توشه‌ای از آموزش برای مبارزه و مقابله را به همراه داشتم و از طریق همین پادگان به منطقه کردستان و شهر بانه اعزام شدیم.

راستش در نخستین روز در بانه احساس غربت می‌کردم، یکی دو روز بعد تقسیم نیرو‌ها در بانه از سر گرفته شد و من به عنوان یک امدادگر در پایگاه «شووه» مشغول خدمت شدم.

به مادرم گفته بودم می‌روم برای نگهبانی!

گروهک‌های مثل دمکرات و کومله و دیگر کروهک‌های ضد انقلاب در منطقه تا جایی که می‌توانستند، امنیت منطقه را از بین برده و به رزمنده‌ها ضربه وارد می‌کردند، در بین رزمنده‌ها از نوجوان ۱۴ و ۱۶ ساله تا ۲۰ ساله دیده می‌شد!

  اکثر بچه‌ها کم سن وسال و نوجوان بودند که برای حفظ و حراست از تمامیت ارضی و برای دفاع از خاک میهن داوطلبانه و با رضایت کامل آمده بودند، آن روزها منطقه آلوده بود و صدام از طریق مرزهای جنوبی و غربی و گروهک‌های معاند در کردستان فعالیت داشتند.

خردادماه بود روزها یکی پس از دیگری گرمتر می‌شد ذهنیت خاصی از جنگ نداشتم! به مادرم گفته بودم برای نگهبانی می‌روم! دو ماه در منطقه ماندیم و ما را از آنجا به پایگاه تازه تاسیس «سی‌چان» اعزام کردند، پایگاه تازه تاسیس سی‌چان را شهید «ابوالفضل دمندانی» فرماندهی می‌کرد.

 گروه‌های دیگری هم از شهرهای مختلف برای حفاظت آمده‌ بودند، نه سنگری داشتیم و نه تجهیزاتی با این وضعیت در آنجا مستقر شدیم! دشمن در حومه شهر کمین کرده بود و از نبود امکانات ما با خبر بود، فرصت داشتند که ما را محاصره کنند که همین طور هم شد.

بی مقدمه در دل خطر افتادیم!

آفتاب غروب کرده بود داشتیم خودمان را برای نماز آماده می‌کردیم که به یک باره مثل یک نعل اسب ما را دور زدند. خیلی بی‌مقدمه در دل خطر افتادیم! درگیری‌ها شروع شد؛ رزمنده‌ها پشت خاکریزه‌ها بدون هیچ حفاظی با دل و جان می‌جنگیدند.

طولی نکشید که یک خمپاره سقف پایگاه را روی سر بچه‌ها خراب کرد، مقاومت جانانه کردیم! در پادگان آموزش دیده بودیم، هرچند آنها ارتشی و حرفه‌ای و آموزش دیده بودند! 

آنها مجهز بودند طوری که بی‌سیم‌هایشان را به بی‌سیم‌های ما «رله» کرده بودند و به نیروهای پشتیبانی ما گفتند که ما ضد انقلاب را شکست دادیم و همین پیام باعث شد که نیروی کمکی خاصی به کمکمان نیاید!

اولین تجربه جنگی‌ام بود

حلقه محاصره تنگتر شد، وضعیت خیلی بدی بود، در آن لحظه مغزم کار نمی‌کرد که باید چکار کنیم! ضدانقلابیون با نارنجک‌های دستی که به پایگاه پرتاب می‌کرد فاصله‌اش را رفته رفته با ما کم کرد، باورم نمی‌شد دور تا دور پایگاه را گرفتند، ۳۲ نفر از زرمنده‌‌ها با شجاعت تا قطره آخر خونشان جنگیدند و شهید شدند و ۱۱ نفر نیز با اتمام مهمات زخمی و خونین اسیر«خه بات»(خه بات به معنی ستیزه جویی یا پیکار جویی یا جنگ طلبی است که نام یک گروهک تجزیه طلب در غرب کشور است که در طول سالیان گذشته و به ویژه در ایام جنگ جنایات فراواتی را در غرب کشور انجام داده و بسیاری از جوانان کشور را به شهادت رسانده است) شدیم!

دست دشمن افتاده بودیم دل تو دلم نبود، هزاران فکر جور وا جور به ذهنم می‌رسید که چه بلایی سرمان خواهد آمد.

دلم می‌خواست داد بزنم

شهید سید رضا قدسی مسؤول بیسیم بود (از بچه‌های اصفهان) به شدت مجروح شده بود و توانایی راه رفتن را نداشت، طوری که پاهایش روی زمین کشیده می‌شد!

من و آقای اسکندری، در وضعیتی که خودمان هم مجروح بودیم زیر بغل شهید قدسی را گرفتیم، اما دشمن شهید قدسی را از ما گرفت و او را نقش بر زمین کرد و مقابل چشمانمان به صورت رگباری توی سینه‌اش چند گلوله خالی کرد.

محو شهید قدسی شده بودم و دقیق وی را تماشا می‌کردم، به لحظه نکشید، که شهد شیرین شهادت را سر کشید! در آن سکوت شب هیچ چیز توجه‌ام را جلب نمی‌کرد فقط غرق افکار پراکنده بودم دلم می‌خواست داد بکشم!

گلن‌گدن‌ها را کشیدند

با آن وضعیت راه افتادیم، یک قبضه خمپاره ۸۱ که دشمن از پایگاه ما به غنیمت گرفته بود، هم وبال گردن من و آقای اسکندری بود که باید به دوش می‌کشیدیم. تا یک مدتی راه رفتیم و از نیروهای پشتیبانی هم خبری نشد.

هوا تاریک بود مسیر، مسیر بی راهه‌ای بود! نمی‌دانستیم که این مقصد نامعلوم به کجا ختم می‌شود!  مدت طولانی را در مسیر بودیم که به یک باره ما را نگه داشتند.

تا حدودی زبان کردی متوجه می‌شدم، اما نمی‌توانستم صحبت کنم، از صحبتهایشان فهمیدم که می‌گفتند اینها را بکشیم و بعد در کنار جاده رهایشان کنیم!

کافی بود همین حرف‌ها را بشنوم که سکوت شب برایم شکسته شود درگیر حس و عجیب و غریبی بودم یاد حرفی که موقع اعزام به مادرم گفته بودم که می‌روم برای نگهبانی، افتادم!

در همین فکر و حال بودم که ما را کنار درختان تنومند بلوط قرار دادند و بلافاصله گلن‌ گدن‌ها را کشیدند، به چهره نامعلوممان در دل شب نگاه می‌کردیم درونمان غوغا بود دلمان مثل سیر و سرکه می‌جوشید.

تفنگ‌های،گلن گدن‌کشیده شده آماده شلیک بودند که سر بزنگاه بیسیم‌هایشان  پیج شد، «اسرا را بیاورید» این صدایی بود که از آن سوی بیسیم گوشم را نوازش کرد، گویی دوباره خداوند جان تازه‌ای به ما داد، دوباره راهی شدیم!

سه بار اشهدمان را خواندیم!

پیاده روی طولانی رزمنده‌ها را خسته کرده بود، با شکم گرسنه مسیر را ادامه دادیم،کاری از دستمان بر نمی‌آمد! یک ساعت بیشتر راه نرفته بودیم که دوباره گلن گدن‌ها را کشیدند تا ما را بکشند، در طول مسیر سه بار تصمیم گرفتند که از شر ما خلاص شوند ما هم هر دفعه اشهدمان را می‌خواندیم و آماده شهادت و وصال بارلی تعالی بودیم ، ولی بیسیم‌هایی که هر دفعه امدادی غیبی ما را نجات می‌داد، گویی قسمت نبود شهید شویم!

هر بار که گلن گدن‌ها را آماده شلیک می‌کردند تمام خاطرات تلخ و شیرین کودکی و نوجوانیمان مثل نگاتیو عکس‌های قدیمی اما جدید پشت سر هم از مقابل چشمانمان عبور می‌کرد!

سه بار تا مرز شهادت رفتیم

انگار کسی در دنیا نمی‌دانست، که ما هم وجود داریم، درست است که به میل و خواسته خودمان رفته بودیم، ولی یک کمکی می‌بایست می‌رسید تا از پس ضد انقلابیون بربیایم.

بعد از سومین پیج یک نقطه روشنی برایمان مسجل شد، آنها  اجازه کشتن ما را نداشتند امید تازه‌ای برایمان متجلی شد، سه بار تا مرز شهادت رفته بودیم ولی مصلحت خدا بود که ما زنده بمانیم و خدا مسؤولیت سنگین‌تری بر دوش جامانده‌ها گذاشته بود آن هم حراست و صیانت از آرمان‌های شهدا بود.

از ما خواستند مجروحان را تیر خلاص بزنیم!

حوالی ساعت ۲.۵ بامداد بالاخره سر از یک روستا درآوردیم، ما را در همان روستا که برایمان ناشناخته بود به زور در یک اتاق جا دادند، جایمان در اتاق بسیار تنگ بود دیگر از فرط خستگی نایی به تنمان نمانده بود وقتی خواستیم بخوابیم سرمان روی شکم یک نفر و پاها نیز روی تن یکی دیگر بود! 

یکی از زرمنده‌ها که از بچه‌های زنجان بود که بین خودمان سید صدایش می‌زدیم (سید آقاجان غایبی) و از آنجایی که هم تیرخورده بود و هم ترکش، خونریزی شدیدی داشت و از شدت درد به خود می‌پیچید!

وضعیت این رزمنده ناجور بود از داخل جعبه‌ کمک‌های اولیه که کروهگ «خه‌بات» از پایگاه ما برداشته بود، دو تا مسکن و خوب قوی تزریق کردم تا کمی از دردش کاسته شود، اما نه به خواب رفت و نه دردش کمتر شد و تا خود صبح درد کشید، خلاصه تا صبح چشم روی هم نگذاشتیم.

هوا روشن شده بود به نظرم ساعت ۶ صبح بود، سر و صدایی مبهم به گوشم می‌رسید که گواه آن را می‌داد که دوباره باید راه بیافتیم؛ از آن روستا خارج شدیم.

ما را به خارج از مرز هدایت کردند بعد از طی مسافتی به بالای یک تپه رسیدیم و آنجا تقریبا ۲۰ دقیقه استراحت کردیم آنها همان جا از ما خواستند که بقیه مجروحان را بکشیم تا ما را هم آزاد کنند.

با شنیدین این حرف احساس ضعف شدیدی کردم! مات و مبهوت به همدیگر نگاه می‌کردیم! نمی‌خواستیم باور کنیم که چه چیزی شنیدیم ترس و وحشت بر پیکرمان رخنه کرد.

 دست و پا شکسته به زبان کردی بهشان فهماندیم که اگر قرار است کسی کشته شود همه‌مان با هم کشته می‌شویم، این را گفتیم و با احتیاط به راه افتادیم!

با باند زخم چشم‌هایمان را بستند

هنوز آفتاب کامل به وسط آسمان نرسیده بود که تلاءلو نور خورشید بر فراز و فرودهای تپه‌ها نمایان می‌شد، خودشان سوار بر قاطر بودند و برخی‌ها نیز پیاده بودند نزدیک مرز از بالای تپه‌ها در فاصله‌ای نه چندان دور پایگاه ارتش را می‌‍‌دیدیم!

بلافاصله هماهنگ شدیم، میان تپه‌ها به صورت ستونی و دست به پشت راه رفتیم، بلوز‌هایمان را در آوردیم و با زیر پوش حرکت کردیم تا شاید نیروهای ارتشی ببینند اما در این حال حفاظت کروهگ متوجه شدند و گفتند که بلوزهایتان را تنتان کنید!

همین طور بی‌حال و خسته در گرمای نفس گیر که به قول خوزستانی‌ها خرماپزان بود خودمان را می‌کشیدیم! بعد از مسافت‌های طولانی از میان تپه‌ها به ارتفاعات «بمو» رسیدیم که آن طرف ارتفاعات کشور عراق بود.

 به یک محله‌ای نامعلوم رسیدیم یک تویوتایی لندکروز نظامی که برای خود کروهگ بود، به سمت ما روانه است، سوارمان کردند، بلافاصله با باند زخم چشم‌هایمان را بستند و دیگر چیزی ندیدیم.

سرمان را بالا می‌بردیم تا شاید از زیر باند بسته به چشم متوجه چیزی شویم‌ که ناآگاه ماشین‌های نظامی عراقی را می‌دیدیم، وضعمان حسابی خراب شده بود با خودمان حدس زدیم که آنها ما را تحویل عراقی‌ها می‌دهند.

یکی یکی شروع به تخلیه اطلاعات کردند!

رزمنده‌ها بیشتر نوجوان بودند برای لحظاتی احساس کردم مرگمان حتمی است و اینجا پایان زندگیمان است.

سوار بر تویوتا یک مسیر خاکی را طی کردیم حدود دو ساعت بعد ماشین را نگه داشتند، من و یکی از همرزمانم را از ماشین پیاده کردند! در آن لحظه‌های بحرانی خاطراتم در کسری از ثانیه از مقابل چشمانم رژه می‌رفت!

هر طور شده بود خونسردی خودمان را حفظ کردیم! هر چند چشمانمان بسته بود، اما دیگر حواسمان کاملا هوشیار بود، متوجه شدم که ما در یک منطقه کاملا کوهستانی هستیم!

هر طور شده بود، با چشم بسته هدایتمان کردند، از روی عمد پاهایمان را از پله‌ها لیز می‌دادیم، متوجه شدیم که در یکی از پایگاه‌های عراق هستیم!

در آن لحظات به دوستان شهیدم فکر می‌کردم و به حالشان غبطه می‌خوردم، کمی مضطرب بودم وارد پایگاه شدیم محوطه‌اش کفپوش بود و چیزی از خاک احساس نمی‌شد.

صدای پایی را شنیدم که کسی به کسی دیگری احترام نظامی انجام داد! روی صندلی داخل اتاق ما را نشاندند و یکی از افسرانشان به سر وقتمان آمد و یکی یکی شروع به تخلیه اطلاعات کرد!

ازکدام شهر آمدید…

ماموریتتان چیست…

کی هستید …

چند سالتونه…

و ما هم سلسه وار چیزهایی به هم  می‌بافتیم!

احساس کردم آنها دست ما اسیر هستند، تا ما!

آن زمان ۱۹ ساله بودم، تازه از آموزش فارغ شده بودیم و یک هفته نشده بود که به منطقه اعزام شدیم ولی با این حال آتو دستشان ندادیم.

بعد از اینکه بازجویی تمام شد ما را دوباره سوار تویوتا کردند، دوباره راه افتادیم حوالی ظهر بود که به یک روستا رسیدیم که کاملا منطقه متعلق به عراق بود! با چشمان بسته سه نفر سه نفر تقسیممان کردند و هر سه نفر به خانه‌ای هدایت شدیم؛ این اقدامشان هم برایم جالب بود و هم گنگ!

مرا به همراه دو نفر از همرزمانم به یک خانه بردند و همین که وارد خانه شدیم بلافاصله زن خانه آمد و تلویزیون را روشن کرد بدون اینکه چیزی به همدیگر بگویم سرمان را به پایین انداختیم چشمان بسته بود ولی گوشمان صدای تلویزیون عراق  را می‌شنید.

یکی از خواننده‌های قدیمی ایرانی اجرای برنامه داشت سرمان رو به پایین بود و نگاه نکردیم هر چند چشمانمان را بسته بودند از اینکه سرمان را بالا نیاوردیم بهشان برخورد و به همدیگر می‌گفتند اینها را شستشوی مغزی داده‌اند!

زن خانه سفره انداخت، یک املت سیاه سوخته‌ای جلویمان گذاشت و به یک باره تلویزیون خاموش شد همین که صدا قطع شد سرمان را بالا آوردیم و یک لحظه احساس کردم آنها دست ما اسیر هستند تا ما…

به اردوگاه گروهک خه‌بات رسیدیم!

 بعد از ناهار حرکت کردیم، آفتاب مستقیم به سرمان می‌خورد، راه طولانی و مقصد نامعلوم! تا شب در حال حرکت بودیم، به یک منطقه کوهستانی رسیدیم که ماشین رو نبود از میان شیارهای جنگل با پیاده رد شدیم، داخل خاک کردستان عراق بودیم! از چهار منطقه روستایی(سوره قلات، کناروی،چوارتا و میرآوا) رد شدیم به محل استقرار اردوگاه حزب خه‌بات رسیدیم.

رزمنده‌ها از فرط خستگی یکی یکی نقش بر زمین می‌شدند نه می‌توانستیم تکانی بخوریم و نه کاری از دستمان برمی‌آمد، تا این لحظه هم هیچ خبری از نیروهای پشتیبانی نشد.

اردوگاه، ساختمانی کنار رودخانه بود که دو اتاق مجزا داشت که به دست اسرا ساخته شده بود، قبل ما ۵۰ نفر دیگر آنجا اسیر بودند! لحظه عجیبی بود اسرا همدیگر را دلداری می‌دادند.

از صحبت‌های پیشمرگان معلوم بود که کاری از دستشان برنمی‌آید، تا اینکه سوت زدند و گفتند به آسایشگاه بروید، در گرمای طاقت فرسایی تابستان و سرمای شدید زمستان که تا زانو داخل برف پنهان می‌شدیم، لباس‌هایمان شبیه لباس‌های شاطر نانوا بود و یک گالش به پا، آن هم بدون بند!(برای اینکه نتوانیم فرار کنیم)

 برای استراحت به دستشویی می‌رفتیم

روزهایمان در اردوگاه خه بات یکی پس از دیگری می‌گذشت! کارمان شد ساخت و ساز برای عراقی‌ها! تقریبا در ده کیلومتری اردوگاه، یکی از نفرات خه بات درختان جنگلی را قطع می‌کرد و بر حسب قد و قامت رزمنده‌ها، شاخه درخت کولمان می‌دادند! روزانه ۱۲ ساعت برایشان کار می‌کردیم از طراحی یک ساختمان بگیر تا نظافت کلی اردوگاه! طوری وادارمان می‌کردند که برایشان ساختمان بسازیم که اگر آرپی‌جی می‌‍‌خورد، خراب نمی‌شد.

استراحتی هم نداشتیم، راستش برای استراحت کردن هم داستانی داشتیم، هر کس می‌خواست که نفسی چاق کند دستشویی را بهانه می‌کرد تا استراحت کند، اگر بیشتر از تایم مذکور بود یکی از نگهبان‌ها به در لگد می‌زد و فرد را بیرون می‌کشید.

مادامی که کارمان تمام می‌شد، با دست‌های تاول زده، خسته و کوفته به آسایشگاه می‌رفتیم، از خوردن غذاهایشان هم وسواس داشتیم، آنها به مسائل بهداشتی توجه نمی‌کردند. هنگام خوابیدن نای باز کردن دست‌هایمان رانداشتیم اگر باز می‌کردیم همه تاول‌ها می‌ترکید.

دستگاه‌های فرستنده رادیویی راکول کردیم!

همین طور روزهایمان یکی پس از دیگری در اسارت ورق می‌خورد، اواسط اسارتم بود که یکی از نفرات عراقی به سروقتمان آمد!

یادم هست من و آقای اسکندری و چند نفر دیگر را صدا زدند و حدود ده کیلومتر از اردوگاه دور شدیم یک لحظه هرار فکر به ذهنم آمد! بعد از پیمودن مسافتی به محلی که چند محموله بسته بندی شده که کنارشان دو فرد مسلح ایستاده بود رسیدیم.

از ما خواستند که محموله‌ها را کول کنیم، با دقت نوشته‌های روی محموله‌ها را نگاه می‌کردم، محموله‌ها دستگاه‌های فرستنده رادیویی مخصوص مناطق جنگلی و کوهستانی بود.

محموله‌ها را کول کردیم و به اردوگاه برگشتیم، بین رزمنده‌ها هادی نامی از بچه‌های تهران بود، هادی چهار سال در جزایر هاوایی روزگار سپری کرده بود، مسلط به زبان انگلیسی، بود! چون انگلیسی بلد بود از او خواستند تا گاتالوگ‌ها را برایشان ترجمه کند!

هادی دچار عفونت می‌شد و بدنش عفونت می‌کرد و از هر دو روز یک بار سراغ من می‌آمد تا بهش پنی سیلین ترزیق کنم!

من چون امدادگر بودم در اردوگاه کارهای درمانی و پزشکی رزمنده‌ها را خودم انجام می‌دادم، یادم هست دو تا جعبه پر از آمپول قرص و پنی‌سیلین داشتم که اگر کسی مریض می‌شد، استفاده می‌کردم.

هادی را به یک گوشه کشاندم و با او اتمام حجت کردم که متن‌های روی دستگاه‌ها را برایشان ترجمه نکند، به هادی گفتم جاهای کلیدی متن را مبهم ترجمه کن که همین کار را هم کرده بود.

 زمانی که دستگاه‌ها را راه‌اندازی کردند متوجه شدند که بیشتر از ۶۰ متر برد ندارند! در حالی برد دستگاه ها تا شهر بانه امکان داشت. عراقی‌ها خیلی سعی کردند تا بوسیله این فرستنده رادیویی تبلیغات کنند، ولی موفق نشدند.

 یک سال گذشت

دیگر طاقتم از دوری وطن و جبهه خودی طاق شده بود در آن سوی مرزها خاک ایران بود، خاکی که یک سال از آن دور بودیم دلم لک زده بود برای قدم گذاشتن بر رویش! یک سال گذشت تا به امید آزادی، فکر می‌کردیم ما را به صورت مبادله‌ای آزاد می‌کنند.

آزادیمان مصادف شد با یکی از اعیاد! در یکی از روزهای عید آزادمان کردند، وقتی وارد خاک ایران شدیم به طرز عجیبی ابراز احساسات می‌کردیم و اشک شوق از گوشه چشمانمان جاری می‌شد! هیچ به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که خدا به زودی کشتی دل طوفانی ما را به ساحل آرامش برساند.

یادم هست وقتی مادرم را با اشک شوق در آغوش کشیدم و دم گوشش گفتم نگهبانیم هنوز تمام نشده است، برای مرخصی آمده‌ام!  

این راه ادامه دارد…

این تنها خاطرات یکی از هزارن رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است، سال هاست که از دوران اسارت مرتضی اصلانی می‌گذرد، دانش‌آموزی که به قصد نگهبانی از خاک میهن قدم در میدان جنگ گذاشت، آری اصلانی‌های زیادی در کشورمان داریم که از قصه هر کدام می‌شود یک فیلم ساخت.

آقای اصلانی ۵۷ بهار از زندگیش را گذرانده است و هنوز آثار جنگ را با خود به یدک می‌کشد، مرتضی اصلانی می‌گوید: زمانی که گروهک خه‌بات به پایگاه تازه تاسیس سی‌چان حمله کردند ۱۷ ترکش خوردم که ۹ تای آنها را پزشکان در طول سالیان در آورده‌اند و بقیه اسیر من هستند!

وی اضافه می‌کند: دکترها تاکید دارند که تا آخرین روز عمرم پذیرایشان باشم در غیر این صورت آسیب زا هستند!

مرتضی اصلانی اعتقاد دارد که در مقایسه با جانبازان قطع نخاعی و شیمیایی، اعصاب و روان، ترکش‌هایش چیزی نیستند!

اصلانی در عملیات‌های مختلفی از جمله عملیات کربلای ۴ و ۵، حضور داشته است که از هر کدام خاطراتی دارد، اما به دلیل اینکه در عملیات  لشکر نجف شیمیایی شده و ریه‌اش آسیب دیده است، برای ادامه مصاحبه سرفه امانش را نمی‌داد نخواستم بیش از این اذیت شود و گفت‌وگویم را تا همین جا بسنده کردم اما  قصه این راه ادامه دارد…

 یاد شهدای هشت سال جنگ تحمیلی گرامی و راهشان پررهرو که جانانه جنگیده‌اند و مخلصانه شهید شدند.

انتهای پیام/ ۷۳۰۲۱


 2022-01-04 10:05:53

admin

Share
Published by
admin

Recent Posts

چرا گیربکس چینی؟ بررسی مزایا و معایب نسبت به برندهای دیگر

گیربکس‌های چینی به دلیل قیمت پایین، دسترسی آسان و تنوع بالا مورد توجه قرار گرفته‌اند…

3 هفته ago

لیستی از هتل های محبوب سنگاپور از نگاه بوکینگ

شاید برای شما جالب باشد که بدانید سنگاپور جزو کشور هایی می‌ باشد که با…

4 هفته ago

فرق میسلار واتر و تونر

پاک نکردن آرایش، میتونه آسب های متعددی به پوستت بزنه، اولین و مهم ترین آسیب…

1 ماه ago

نیکزاد: تأثیر ۶۰ درصدی معدل در کنکور مطالبه متخصصان بود

نایب رئیس مجلس شورای اسلامی گفت: تأثیرگذاری ۶۰ درصد معدل در کنکور، درخواست و مطالبه…

1 ماه ago

تدارک ویژه رادیو برای سالروز میلاد حضرت امام حسن عسکری (ع)

شبکه‌های مختلف رادیویی در آستانه فرا رسیدن سالروز میلاد حضرت امام حسن عسکری (ع) برنامه‌های…

1 ماه ago

سقوط ۲ پله‌ای تیم ملی فوتسال در رده‌بندی جدید فیفا

تیم‌های ملی فوتسال مردان و بانوان ایران در رده‌بندی جدید فیفا دچار تنزل رتبه شدند.

1 ماه ago