خبرگزاری برگزیده های ایران، عصر روز جمعه است. آفتاب تیزِ ۱۶ تیر رو به غروب نهاده است. ترافیکِ میدان رازی(گمرک) به سمت شمال زیاد است. موتور نداشته باشی رسیدن به میدان انقلاب بسیار طول خواهد کشید. ماشینها آرام آرام در حرکتند و به موتورسواران راحتتر از روزهای گذشته راه میدهند. ایستگاههای اتوبوس شلوغ است و افراد بسیاری منتظر اتوبوس هستند.
موتورسواران امروز با روزهای دیگر فرق دارند؛ بیشترشان خانوادههایی هستند که اغلب یک یا دو فرزند به همراه دارند. مسیر ترافیک دارد اما کسی بوق ممتد نمیزند؛ آرامش عجیبی بر خیابان حاکم است. به میدان حُر نزدیک میشوم. یک گوشه از میدان ازدحام جمعیت است؛ جمعیتی که مقابل موکبی ایستادهاند و آب طالبی میل میکنند. چند نفری در درون موکب مشغول تلاشند تا زودتر به مردم آب طالبی برسانند. گروهی مشغول پوست کندنِ طالبیها و گروهی مشغول آبگرفتن هستند. در این گرمایِ عصرِ تیرماه، این آب طالبی میچسبد.
بالای موکب نوشته است: فاجعه بزرگ عاشورا از فراموشیِ غدیر است…
بیشتر موتورسواران در مقابل این موکب نیشترمزی میکنند تا گلویی تر کنند. ماشینها هم که جای پارک برایشان نیست؛ اغلب یکی از سرنشینان زحمتِ آوردنِ آب طالبی برای بقیه را میکشد.
موتورسواری را میبینم که به جز خودش چهار نفر دیگر را به همراه دارد؛ یعنی پنج نفر روی یک موتور هستند. هر کسی آب طالبی را میل میکند، ذکر یا علی را بر زبان جاری میکند.
به خیابان جمهوری میرسیم. با استفاده از اتوبوسها و ماشینهای سنگین مسیرِ حرکت به سمت میدان انقلاب را بستهاند؛ البته فقط برای اتوموبیلها؛ چرا که هیچ راهی برای موتورسیکلتها بسته نیست.
فوج فوج جمعیت از خیابان کارگر جنوبی به سمت میدان انقلاب میروند. به میدان که میرسم جای سوزن انداختن نیست. موتور را گوشهای پارک میکنم. دختری چادری شکلات تعارف میکند و عید غدیر را تبریک میگوید. چند قدم آن طرفتر دختری با تیپ و چهره امروزی، بستنی پخش میکند.
جمعیت بسیاری از سمت شرق مشغول ورود به میدان انقلاب هستند تا به سمتِ آزادی بروند. در دل جمعیت همه جور تیپی هست؛ پسرهای نوجوان با لباسهای یک شکل که شبیه گروههای سرود هستند؛ پیرمردهای ریش سفید کرده که آهسته آهسته قدم برمیدارند و عجلهای در کارشان نیست؛ مادرانی که فرزندانشان را در آغوش گرفتهاند؛ زنانی که دوشادوشِ همسرانشان آمدهاند. جوان و پیر، زن و مرد، کودک و بزرگسال؛ همه جور آدمی اینجا هست؛ اینجا گویی حلقهی اتصالی است برای همه…
چرخی چنین بر فراز میدانم آرزوست
مهمانی ۱۰ کیلومتری است؛ از میدان امام حسین آغاز شده و تا میدان آزادی ادامه دارد.
هلیکوپتری بر فراز میدان برای دقایقی مشغول چرخ زدن است؛ احتمالا هدف از این کار، تصویربرداری هوایی است و شاید گزارشگر صدا و سیما هم، همانجا و در داخل هلیکوپتر مشغول گفتنِ پلاتویِ نهایی است. چشمان بسیاری مشغول دیدن هلیکوپتر میشوند. شاید آنها هم همچو من چرخی چنین بر فراز میدانِشان آرزوست؛ البته با هلیکوپتر…
کامبونی پر از گلهای قرمز در یکی از خیابانهای اطراف پارک شده است. گلها را دسته دسته میآورند و در سطلهای آب میچینند و به مهمانان تقدیم میکنند. صحنههای زیبایی با همین گلها شکل میگیرد. مردِ تقسیمکننده گلها، دو شاخه گل به من میدهد. گلها را میگیرم و میروم. بسیار زیبا هستند و بوی خوشی هم دارند؛ اما ساقههایشان خار دارد…
همه شاد و سرخوش هستند. موکبها به شدت مشغول پذیراییاند و این پذیرایی به طبع زباله هم تولید میکند. کارگرانِ زحمتکش با کیسههایی بزرگ مشغول جمع کردن زبالهها هستند. در برخی از گوشههای دنج، این کارگران گاهی مینشینند تا نفسی تازه کنند. گلهایم را به یکی از همین کارگرانِ خسته تقدیم میکنم و او هم با لبخندی پر از رضایت تشکر میکند.
سوسیس و کالباس
کمی آنطرفتر موکبی بزرگ برپا شده است. بالای موکب نوشته شده: «موکبهای حسینی بلوار قدس دولتآباد…» برنجهای زیادی آبکش شده و به ردیف چیده شده است. فعلا سوسیس و فلافل تقسیم میکند که همین هم صفی طولانی دارد. دو ساعت دیگر اما، کوبیده تحویل مهمانان خواهد داد.
زوجهای جوان با فرزندانشان آمدهاند. برخی تک فرزندند و زوجهای چهار فرزندی هم به چشم میخورند. بازار گروههای سرود هم گرم است. تقریبا هر یک خیابان را که رد کنی، گروه سرودی مشغول اجرای برنامه است.
سیمای زنی در دوردست
هندوانههای قرمز هوش از سرِ آدمی میبرد؛ اما حیف که هندوانهها گرم هستند. گوشهای از خیابان ایستادهام به نظارهی تلاش موکبداران برای قاچ قاچ کردنِ هندوانهها. زنی با سیمای امروزی و جلبابی که چندان هم سفت بسته نشده، صدا میکند: «آقا بیکاری؟ بیا کمک. یه قابلمه شربت دارم بیا کمک کن و واسم بیارش تا دمِ موکبم. اینجا موکب دارم.»
میپرسم که قابلمه کجاست. میگوید: «یه خیابون اونورتر.»
او میرود و من هم به دنبالش. یک خیابان آن طرفتر، نیسانی پارک کرده و قابلمهای بزرگ در پشت آن است. با چرخ نمیشود حملش کرد. مرد دیگری را صدا میزند تا یک طرف قابلمه را بگیرد. آن مرد هم میپذیرد. مشغول آوردنِ قابلمه میشویم. در میانههای راه کمرِ مرد درد میگیرد و توانِ ادامهی مسیر را ندارد.
شربت را تازه درستکردهاند از این رو قابلمه هم داغ است.
زن، این بار پسرکی را صدا میزند برای کمک و این پاسخ را میشنود: «پام درد میکنه. میشلم.»
به این طرف و آن طرف نگاه میکنم و به دنبال یار جایگزین هستم. مردی خودجوش میآید و آن طرفِ قابلمه را میگیرد. کشان کشان تا موکب میبریمش.
لیوانی شربت تعارف میکنند و مینوشم.
آن زن و همسرش موکب را برپا کردهاند. به مهمانان شربت و آبیخ میدهند.
به وقت اذان
صدای اذان میآید. پیادهروها که پشت صحنه هستند؛ جای خوبی برای نماز خواندن است. سجادههایا کارتن هستند یا زیرانداز یا گونی؛ موکبدارانِ بسیاری مشغول نمازند. برخی از موکبها هم نماز جماعت برپا کردهاند. برای دقایقی همه چیز آرام میشود. صدایِ بلندگوها قطع میشود و همه برنامهها برای دقایقی به احترامِ اذان و نماز متوقف میشوند.
موکبی همان اطراف هست که مجلس زورخانه برپا کرده است. مرشد زرشکیان ذکریا علی میگوید. آتش بازی در آسمان برپاست و هر انفجار بزرگ در آسمان با هورایِ مهمانان همراه است.
ای نه خدا، ای نه بشر
اینجا تلویزیونی بزرگ نصب شده و مردمان بسیاری دور آن جمع شدهاند. تصاویری از تلویزیون پخش میشود که همراه با یک آهنگ است. صدایِ خواننده به گوشم بسیار آشناست؛ آری آری این آهنگِ «اسدالله» به شاعری و آهنگسازی و خوانندگیِ محسن چاوشی است…
شهر پر از فتنه شد از روی تو
جان چو کمان از خم ابروی تو
چشمسیه هر چه که در عالم است
وام گرفتهاست ز گیسوی تو
راه نشانم بده تا رگ به رگ
جوی شوم، جوی بلاجوی تو
آنکه به دنبال شه و شاهدست
خیمه برافراخته پهلوی تو
بر تن هر بدنظر یاوهگو
لرزه درانداخته یاهوی تو
فاتح خیبر اسدالله علی
لعنت الله به بدگوی تو
شیرزنی کو که بزاید چنان
شکل حسینبنعلی در جهان
غیرت الله تویی یا علی
رحمت الله به بانوی تو
غیر حلال از الکت رد نشد
خصمِ حرام است، ترازوی تو
ای نه خدا، ای نه بشر، غیر شر
کِی بِبُرد تیزیِ چاقوی تو
رنگ ندارد شب من یا علی
عِطر تو، روح است به تن یا علی
رد شو ز شهرم صنما تا رسد
نافهی مردانهی خوشبوی تو
چه حُسن ختامی بهتر از آهنگِ «اسدالله» با صدای محسن چاوشی!
در حال و هوایِ آثار چاوشی بودم که صدای آهنگی عربی توجهم را جلب میکند. نزدیک میشوم؛ موسیقی عربی در حال پخش است و جوانها مشغولِ رقص و پایکوبی هستند.
امسال بهتر از پارسال
عزمِ رفتن میکنم. باید به سمت محل پارک موتورسیکلتم بروم. مردی که فرزندِ خوابیدهاش را در آغوش گرفته، خطاب به همسرش میگوید: «به بچه خیلی خوش گذشت؛ خیلی بازی کرد. دمشون گرم امسال مثل بچه آدم برگزارش کردن.» همسرش میگوید: «امسال خیلی بهتر از پارسال بود.»
در راه برگشت، ترافیک بسیار است. برخی خیابانها قفل شده و ماشینها لاکپشتی حرکت میکنند. به هر حال برگزاریِ مهمانی ۱۰ کیلومتری؛ به طور حتم مشکلاتی را هم در پی خواهد داشت که اجتناب ناپذیر است.
در همان شلوغی و ترافیک هم؛ مردمانی هستند که کنار خیابان ایستاده و شکلات و شیرینی و شربت پخش میکنند. ذکر یا علی را در هر گوشهی خیابان میتوان شنید.
و من سوار بر موتور، در حالِ گذر از ترافیک ماشینها، ماشینهایی که بهتر از هر روز دیگری راه میدهند به موتورسواران؛ زیر لب زمزمه میکنم:
غیرت الله تویی یا علی
رحمت الله به بانوی تو
غیر حلال از الکت رد نشد
خصمِ حرام است، ترازوی تو
/