به گزارش برگزیده های ایران از ممسنی، همه چیز از چاپ یک بنر شروع شد. طرحهایی داشتم که باید هر چه زودتر روی بنر چاپ می شدند، چاپخانه همیشگی که کارهایم را به او می سپردم بسته بود. تعریف یکی از چاپخانه های شهر را بسیار شنیده بودم، اولین بار بود که به چاپخانه آقا رحیم در نزدیکی بازار می رفتم.
وارد مغازه شدم اما کسی را ندیدم، صدا زدم آقای رضازاده؟! مردی وارد مغازه شد و گفت: منتظر بمانید الان می آیند. روی صندلی نشستم و به کارهای آقای رحیم نگاه میکردم، چشمم به کتابی خورد که در قفسه بود.
بلند شدم و کتاب را برداشتم، روی جلدش، سبزی طبیعت و سربازان انقلاب، و نامش “بی قسم” بود. چون معنیش را نمی دانستم تلفظش برایم دشوار بود. کتاب را گرفتم و صفحهای از آن را آوردم.
چندین صفحه از کتاب را خواندم و خواندم، آنقدر گرم خاطرات سردار شهید حاج موسی رضازاده شده بودم که متوجه نشدم چند صفحه از کتاب را خواندم.
بعد از اینکه قریب بر ۲۰ صفحه از کتاب را خواندم، آقا رحیم بالاخره آمد. به طور کامل فراموش کردم برای چه به چاپخانه رحیم رضازاده امدهآم. تا او را دیدم سلام کردم و سراغ خانواده شهیدی را گرفتم که زندگی نامه اش در کتاب “بی قسم” بود.
با خانواده شهید قرار ملاقات گذاشتم و مصاحبهای را به رسم عشق و توسل به شهدا، میهمان خاطرات سردار شهید حاج موسی رضازاده شدم.
عیسی رضازاده، فرزند شهید روایتگر این گزارش است که در ابتدا بیان داشت: سردار شهید حاج موسی رضازاده متولد ۸ بهمن ۱۳۱۸ است.
وی از خاطراتش با پدر گفت: همیشه و همه اوقات با خانواده رفتار بسیار خوبی داشتند و شیرین تر از همه خاطرات، روزی بود که اول انقلاب ایشان هنوز تلویزیون ندیده بودند و گفتیم تلویزیون رنگی برایمان خریداری کن و ایشان یک تلویزیون سیاه و سفید که رنگ بدنه آن قرمز بود، برایمان خریدند و گفتند برایتان تلویزیون رنگی خریده ام.
وی ادامه داد: شهید، قبل از انقلاب به اصطلاح معروف به سرباز امام زمان بود و در شهر نورآباد و روستا های اطراف مشغول تبلیغ دین بودند و قرآن و نماز را به اکثر بچه هایی که در روستا بودند یاد می دادند.
فرزند شهید رضازاده گفت: بعد از انقلاب ابتدا غائله کردستان پیش آمد و ایشان، ۶ ماه در کردستان مشغول مقابله با اشرار بودند و ما هیج خبری از وی نداشتیم و بعد از اینکه از کردستان برگشت، با سردار اسدی به اتفاق هم به مشهد مقدس رفتند و بعد هم خدمت آیت الله مدنی در تبریز رفتند که در همان ایام جنگ شروع شد و پدرم و سردار اسدی خودشان را به نوراباد رساندند، همان شب که رسیدند فردا صبح که میشد روز دوم جنگ، عازم جبهه های جنگ شدند.
عیسی رضازاده گفت: بعد از عازم ایشان به جبهه، منزل ما از سال ۱۳۶۱ به اهواز انتقال یافت.
وی ادامه داد: به همراه چند تن از فرزندان نوراباد به سمت اهواز حرکت کردند و جبههای را به نام فارسیات تاسیس کردند که جلوی ورود عراقی ها را در آن منطقه می گرفتند.
عیسی رضازاده در رابطه با مجروحیت های پدر گفت: ایشان بارها مجروح شدند جوری که حتی انگشتشان قطع شد اما مجروحیتی که در اواسط عملیات کربلای ۵ برای ایشان پیش امد وقتی بود که خود من هم همان؟ جا حضور داشتم.
وی ادامه داد: در منطقه هر چه گشتم ایشان را پیدا نکردم و به پادگان امام خمینی اهواز رفتم و سراغ پدرم را گرفتم که او نیست و کجا رفته؟ حدود یک هفته ای از ایشان خبری نداشتیم و بعد از یک هفته آمبولانسی به در خانه آمد تا ایشان ترکش خورده اند و بعد از چند روز استراحت، باز به خط مقدم برگشتند.
فرزند سردار شهید حاج موسی رضازاده از همرزمان وی گفت: حاج قاسم سلیمانی و سردار اسدی از جمله همرزمان وی بودند و از دوستانشان میتوان به حاج عبدالله محسنیا، سردار علی نژاد و… اشاره کرد.
سردار شهید حاج موسی رضا زاده ۴ فرزند پسر و ۴ فرزند دختر دارد.
پسر این شهید گفت: فرزند بزرگ خانواده من بودم که زمان شهادت پدرم، ۲۰ سال سن داشتم و تازه ازدواج کرده بودم و نوه ای داشتند که وقتی حاجی شهید شد، ۴ ماهه بود.
فرزند شهید بیان داشت: ایشان به گونهای رفتار میکردند که سریع همه را با اخلاق و رفتار بسیار خوبی که داشتند، جذب خود می کردند و تا زمانی که با ما زندگی می کردند حتی یکبار نماز شب ایشان ترک نشد و دوشنبهها و پنجشنبه ها با تمام سختی کار و گرمای بسیار خوزستان، ایشان روزه می گرفتند.
عیسی فرزند سردار شهید حاج موسی رضازاده به یکی از بارزترین خصوصیات ایشان اشاره کرد و گفت: مسئله ای که بین تمام اقوام و دوستان شهید زبانزد بود، این است که پدرم هیچگاه قسم نمی خوردند و هر وقت سوالی از ایشان می شد و اصرار بر قسم دادن ایشان بود با لبخندی می گفتند: “بی قسم” و مرکز نشر ارزش های دفاع مقدس کتابی نیز با اسم “بی قسم” در رابطه با زندگی نامه شهید به قلم خانم آرزو مهبودی نوشتند.
رضازاده درباره فعالیت های سیاسی و فرهنگی شهید قبل از انقلاب گفت: ایشان چندین بار مورد تهدید ساواک قرار گرفتند و یک بار هم نزدیک به ۲ ماه ایشان را دستگیر کردند و مورد شکنجه قرار دادند.
وی ادامه داد: قبل از انقلاب هر وقت اعلامیه، کتابی یا چیزی از شیراز یا کازرون می آمد در منزل ما می گذاشتند و توسط سردار بین علاقه مندان پخش می شد و آن زمان بیشتر اوقات به خاطر اینکه من بچه بودم و کسی حدس نمی زد، اعلامیه ها را تحویل کسانی که باید پخش میکردند، میدادم.
فرزند شهید گفت: عملیات والفجر ۱۰ بود که شهید در منطقه بود و گردان های لشکر به طرف غرب رفته بودند که آخرین عملیاتی بود حاج موسی در آن شرکت داشتند و روز پنجشنبه ۲۸ اسفند سال ۱۳۶۶ ساعت ۲ بعد از ظهر با زبان روزه در منطقه حلبچه با اصابت ترکش و گاز خردل شیمیایی به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
همچنین وی خاطره ای دیگر تعریف کرد و گفت: نزدیک عید و روز پنجشنبه بود و میدانستیم پدر روزه است، همه اهل خانه منتظر پدر بودند اما خبری از او نشد، دلهره اضطراب تمام اهالی را فرا گرفته بود، بعد از تلفن به حاج اسدی دلم کمی آرام گرفت و یادآوری ماجرای کربلای ۵ باعث میشد که کورسوی امیدی در دلم باشد که پدرم مثل دفعه قبل مجروح شده باشد و به زودی برمیگردد.
وی ادامه داد: تا لحظه سال تحویل منتظر بودیم که حاج موسی با چهره ای خندان در را باز کند و وارد شود؛ اما امیدمان بی فایده بود و خبری از او نشد تا اینکه بعد از چند روز متوجه شدیم او با زبان روزه شهید شده است.
عیسی رضازاده در رابطه با اینکه خانواده از طریق خواب یا رویا با پدر ارتباط داشته اند یا خیر گفت: بله بارها خودم از طریق خواب با ایشان ارتباط برقرار کردم و یکی از سوالاتی که از ایشان پرسیدم این بود که “نظرتان در رابطه با این ماه چیست؟ و پاسخ دادند دستتان از دامن اهل بیت کوتاه نشود و آیه الکرسی زیاد بخوانید.
از فرزند شهید پرسیدم آیا کوچه یا خیابانی به نام حاج موسی رضا زاده وجود دارد؟ پاسخ داد: بله بلواری جدید التاسیس در شهرستان کازرون به نام، سردار شهید حاج موسی رضازاده نام گذاری شده است.
انتهای پیام/س/ ق