به گزارش خبرگزاری برگزیده های ایران، علی وزیری از هممحلهایها و همبازیهای دوران کودکی مبتکر شهید؛ حمید صبوری، در بخشی از کتاب «مهتاب و مین» به بیان خاطراتی از ماه محرم و شور و نشاط کودکانه بچههای محله مهتاب مشهد برای بزرگداشت این ماه پرداخته که به منظور فرا رسیدن ماه محرم و ایام عزاداری سرور و سالار شهیدان حسین بن علی (ع) و یاران با وفایش منتشر میشود:
خانه حمید، درست روبه روی مسجد (مالک اشتر) بود. اصلاً در خانهشان رو به مسجد باز میشد. ما بچههای محله مهتاب، همدیگر را میشناختیم. تعدادمان زیاد بود و بیشتر وقتمان از صبح تا شب باهم میگذشت. مسجد محل، پاتوق ما بود که دور هم جمع بشویم.
تا قبل از انقلاب نامش مسجد مرحوم خیرخواه بود. مرحوم خیرخواه کارمند آستان قدس رضوی بود و این مسجد عزیز ما را با کمکهای مردمی ساخته بود.
آن اوایل دیوارهایش با خشت خام ساختهشده بود و بیشتر از یک و نیم متر ارتفاع نداشت. توی همان کوچه مهتاب هم تعدادی مغازه ساخته بود. مغازهها را اجاره داده بود و با پول اجارهها مسجد را آباد میکرد.
آن سالهای قبل از انقلاب، وقتیکه ماه محرم میشد، راه میافتادیم، زنگ در خانهها را میزدیم و از آنها پارچه سیاه میگرفتیم.
بالاخره یک چادر مشکی زنانه در هر خانهای پیدا میشد. همان چادر مشکیها را جمع میکردیم و میبردیم مسجد و دیوارهای مسجد را مشکی پوش میکردیم.
ده شب اول محرم، مسجدمان خیلی شلوغ میشد. مردم حتی توی حیاط و خیابانهای اطراف مسجد مینشستند. بزرگترهای مسجد تصمیم گرفته بودند که خیابانها را فرش کنیم، اما مسجد اینهمه فرش نداشت.
من، حمید، علی، مجید، مسعود و چند تا از بچههای دیگر باید میرفتیم از خانههای اطراف مسجد، فرش قرض میگرفتیم. خود صاحبخانهها فرشها را لوله میکردند و دم در به ما تحویل میدادند.
ما با خودمان فکر میکردیم که حالا این فرشها را چه جوری ببریم مسجد؟ تعدادمان زیاد بود، اما تعداد فرشها بیشتر بود. یکهو فکر خوبی به ذهن یکی از بچهها رسید. گفت برویم گاریهای شعبه نفت را قرض بگیریم، فرشها را با آنها جابهجا کنیم.
آنوقتها سر هر محلهای یک شعبه نفت بود. یک باجه بود که نفت را بین مردم محلات تقسیم میکرد. این شعبهها گاریهایی داشت که با آن پیتهای نفت را جابهجا میکردند. با بچهها فکر کردیم که برویم سراغ این گاریهای شعبه نفت محل. رفتیم و بهشان توضیح دادیم که میخواهیم چهکار کنیم. آنها هم قبول کردند و گاری را بهمان دادند.
کف گاری یک گونی انداختیم و راه افتادیم توی محله. زنگ در خانهها را میزدیم و بهشان میگفتیم داریم برای ماه محرم فرش جمع میکنیم.
یکی از پسرها بود که از من و حمید بزرگتر بود. فرشها را تحویل میگرفت و پشت فرشها، اسم صاحب فرش و آدرس خانه را مینوشت. تا او فرشها را جمعآوری و پشتنویسی میکرد، من و حمید، از بدنه گاری و فرشها بالا میرفتیم و سر میخوردیم پایین. او هم به ما تذکر میداد که شوخی و مسخرهبازی نکنیم. من و حمید هم میگفتیم چشم، اما دوباره سرسره بازی میکردیم.
باید فرشها را بعد از محرم و صفر، برمیگرداندیم. لازم بود شبها چند نفر در مسجد بمانند و از فرشها محافظت کنند که دزد نبرد.
شب که میشد مسخرهبازی و شوخیهای پسرانهمان گل میکرد. هرکداممان روی یکی از فرشها مینشستیم و به بزرگترها میگفتیم، من امشب از این فرش محافظت میکنم که دزد نبرد. حس محافظت از همان یکتخته فرش، حس خوشایندی بود.
/