برگزیده های ایران– فرشید باغشمال: نهضت سوادآموزی کمتر از یک سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در هشتم دی ۱۳۵۸، با فرمان امام خمینی(ره) آغاز شد. نهضتی که جامعه هدف آن، بیشتر اقشار محروم، و به ویژه روستاییان بود. در تبریز نیز دیری نپایید که این نهضت مردمی، با جذب آموزشیار از میان فارغالتحصیلان دوره دبیرستان، رونق گرفت. کار نهضت سوادآموزی، بیشباهت به کار جهاد سازندگی نبود. با همان همت و تعصب، و بدون چشمداشت و حقوق و مزایا و سایر توقعهای مادی.
نهضت سوادآموزی و مشق مهربانی سالهای دهه ۶۰
«عفت خضری» از جمله دانشیاران نهضت سوادآموزی آذربایجانشرقی در سالهای دور است. خاطرههای پرشور، از سالهای آموختن دارد. از حضور در روستاهای صعبالعبور، تا صبر و مقاومت در برابر بدخُلقی ناخواسته برخی از مردم. بیمهری که ریشه در ظلمت بیسوادی داشت و آرامآرام، به مهر و محبت و دوستی پایدار تبدیل شد.
خانم خضری با اشاره به آغاز سالهای آموزشیاری میگوید: وقتی نهضت سوادآموزی، فراخوان جذب آموزشیار داد، من سال دوم نظری را تازه تمام کردهبودم. آن موقع، مرکز اداری نهضت، در «میدان قونقا» بود. کار ما بیشتر مربوط به روستاهای محروم و دوردست بود. از کلیبر و ورزقان تا اهر و مشگینشهری که آن موقع، جزء از آذربایجانشرقی بود.
وی ادامه میدهد: وقتی کار را آغاز کردیم، این طور نبود که مردم، استقبال کنند و در کلاسها حاضر شوند. خانهبهخانه سراغ مردم میرفتیم و سعی میکردیم برای حضور در کلاسهای نهضت، قانعشان کنیم. مثلاً نصف روز را همت به خرج میدادیم در یک روستا، تا بتوانیم پنج نفر را جذب کنیم.
بچهها با خودشان حَلَبیهای خالی روغن می آوردند
آموزشیار سالهای دور کلاسهای نهضت، یادآور میشود: شاگردی داشتم که اسمش مریم بود، ابتدا با کلی پرخاش و بدخلقی، مقاومت میکرد، اما یک روز متوجه شدم که پشت در ایستاده و دارد به کلاس گوش میکند. رفتم و گفتم، بیا داخل تو هم یاد بگیرد. گفت، «آخه خانوم! من خیلی با شما بدرفتاری و بیادبی کردم!» گفتم فراموش کن،گذشتهها گذشته. طولی نکشید که مریم، شاگرد اول کلاسم شد.
این معلم قدیمی کلاسهای نهضت، با بیان اینکه کلاسهای نهضت، با کلاسهایی که امروز میبینیم، تفاوت اساسی داشت، تعریف میکند: وقتی میگویم «کلاس» فکر نکنید شرایط برای «یاد دادن» و «یاد گرفتن» مطلوب بود. بچهها با خودشان حَلَبیهای خالی روغن می آوردند و رویش تشک می گذاشتند و مینشستند. بعدها یک جور از این صندلیها! هم برای خود من آوردند.
تا من برسم، تشییع برادر شهیدم تمام شده بود
وی اضافه میکند: بسیار پیش میآمد که موقع درسدادن، سقف چکه میکرد و بارها مجبور میشدیم جایمان را عوض کنیم. گاه چنان برف سنگینی میبارید که تا یک ماه نمیتوانستیم برگردیم تبریز. مثل الان نبود که ماشین و اتوبوس فراهم باشد. برادرم وقتی شهید شد، من نتوانستم در مراسم تشییع حضور پیدا کنم. تا من برسم، مراسم تمام شده بود.
خانم خضری، به محتوای درسی آن سالها اشاره میکند و میگوید: از حروف الفبا و جملات ساده شروع کردیم، تا رسیدیم به جایی که بچهها میتوانستند آرامآرام قرآن هجی کنند. این سوادآموزی، بعدها باعث شد بچهها قرآنخوان و نمازخوان باشند و حجاب کنند، که طبیعتاً نتیجه سواد و آگاهی بود.
خانم خضری دلتنگ است. دلتنگ سالهای دور، سالهای گچ و تختهسیاه، همنشینی با زنانی که رنج محرومیت و بیسوادی را با چراغ الفبا روشن کردند.
معلم سالهای دور نهضت میگوید: الان خیلی از شاگردهایم، نوه دارند. گاه با هم دیدار میکنیم و لحظهلحظه آن سالها را با «یادش بخیر»های شیرین، زنده میکنیم.
انتهای پیام/۶۰۰۳۲