به گزارش خبرگزاری برگزیده، در زمستان ۱۳۴۶ منصوره پیرنیا خبرنگار مجلهی زن شش زن بنزینفروش را به عنوان سوژهای برای بخش «چهرهای هفته» برمیگزیند، زنانی که برای نخستین بار در یکی از پمپبنزینهای پایتخت به کار گرفته، و از بین پنجاه زن خواستار آن شغل انتخاب شدهاند. این زنان لباس کار سرهمی از کتان آبی به تن دارند، همگی موهایشان را زیر کلاههای نقابدار جمع کردهاند و دستمالی سرمهای هم به گردن دارند. هیچ آرایشی هم بر صورت ندارند. اما جالبتر از همهی اینها نوع نگاه مردمان آن دهه به آنها و نیز داستان زندگی هرکدامشان است؛ روایاتی که برای پیرنیا بیان میکنند و او همه را در شمارهی ۱۵۳ مجلهی یادشده به تاریخ ۲۱ بهم ۱۳۴۶ به این شرح منتشر میکند:
یکی از خواهرهای بنزینفروش نقل میکرد:
– اولین روزی که کارمان را شروع کردیم اتفاق تازهای افتاد؛ مشتری اول یک تاکسی بود که به داخل پمپبنزین پیچید. راننده جلوی جایگاه ایستاد، شیشه را پایین کشید و دستش را بیرون آورد و در حالی که کلید درِ باک را به من میداد گفت: «بیست تا بزن» و این جمله برای من اصطلاح تازهای بود. زیر لب به خودم گفتم: «من اهل بزن بزن نیستم.» اما چون به ما سفارش شده که با کسی شوخی نکنیم به طرف عقب تاکسی رفتم، دوزانو روی زمین نشستم و درِ باک را باز کردم و بیست لیتر در باک تاکسی ریختم. در این ضمن رانندهی تاکسی نگاهی به جایگاههای دیگر انداخت و ناگهان مثل آدمی که یکه خورده باشد از دیدن چهرههای تازهی بنزینفروشها تعجب کرد و با صدای بلند گفت: «ای وای مثل اینکه همهشان زن هستند.» و بعد سرش را از شیشه بیرون کرد و گفت: «ببینم ببینم، تو هم خانمی، تو هم خانمی؟!» و وقتی که دید بله، بنده هم مثل سایرین هستم زیر لب غرید و گفت: «مثل اینکه مردهای تهرون مردهاند که زنها توی پمپبنزین هم جایشان را گرفتهاند.» و بعد گاز داد و رفت و برای اینکه دلش را خالی کند بار دیگر سرش را از شیشه بیرون کرد و گفت: «لابد فردا هم میخواهید راننده تاکسی بشوید و جای ما را هم بگیرید!»
معصومه خانم زن نسبتا چاق و متوسطی است. بیشتر از ۴۵ ساله به نظر میرسد، دندانهایش ریخته و موهای سپیدش را زیر کلاه پوشانده بود و سعی میکرد با دستمال گردن و کلاه و عینک صورتش را تا حد ممکن بپوشاند تا کمتر شناخته بشود؛ ولی عجیب خانم خونگرم و خوشبرخوردی بود. اصلا شاد و راضی از زندگی به نظر میآمد. مثل اینکه سعی میکرد به ظاهر خط بطلان به روی ناامیدیها بکشد، و راهی را که در پیش گرفته با اراده دنبال کند.
پرسیدم: معصومه خانم چند سالته؟
گفت: ۳۳ سالهام.
خیلی تعجب کردم، چقدر زود پیر و شکسته شده بود، خیلی زود گفت: «نگاه به صورتم نکنید من یکمرتبه اینطور شدم، پیر و شکسته شدم، موهایم سپید شد، دندانهایم را کشیدم. آخر سرپرست خانوادهام سه سال است افتاده و زمینگیر شده است. شوهرم شغل آزاد داشت، معمار بود. یک روز بالای ساختمان سکتهی مغزی کرد و فلج شد. همهی خانه و زندگیام را فروختم و خرج او کردم، در عرض سه سال ۳۰ هزار تومان اسباب خانه فروختم و خرج کردم و حالا با شش تا بچه رفتم مستاجر و ماهی ۱۵۰ تومان کرایهی اتاق میدهم. نمیدانید خانم چه شوهری دارم، چقدر نازنین است و نسبت به من و بچهها چقدر فداکار بود. از او خیلی رضایت دارم. حالا روزها توی منزل است و استراحت میکند و گاهی هم دستش را به دیوار میگیرد و راه میرود. وقتی توی بیمارستان بود خودم برایش غذای گرم میبردم. حالا هم خودم حمامش میکنم و به فرمانش هستم. وقتی میبینم دارد غصه میخورد و از چشمش اشک میآید، فورا میگویم گریه نکن دنیا پستی و بلندی دارد و شروع میکنم به مسخرهبازی کردن و شوخی کردن، که دلش خوش بشود و غصه نخورد. وقتی ثروتمان زیاد بود همه میآمدند و میرفتند ولی حالا دیگر هیچکس به سراغ ما نمیآید، به جز خدا.
چطور شد به فکر کار کردن افتادی، بچههایت چه میکنند؟
یک روز به شوهرم گفتم «میخواهم بروم کار کنم.» گفت: «برو و آیندهی بچهها را روشن کن. من که کاری از دستم برنمیآید.» فردای آن روز این کار را پیدا کردم. من با حجاب از خانه بیرون میآمدم. به او گفتم «در این کار تازه باید شلوار بپوشم و کلاه به سرم بگذارم.» گفت: «عیبی ندارد. حالا که من افتادهام تو مرد خانه هستی. نان درآوردن عیب و عار نیست.» دو تا پسر و چهار تا دختر دارم، دختر بزرگم کلاس نهم دبیرستان است و بچهی کوچکم کلاس اول است. دخترم میخواست ترک تحصیل کند و به دنبال کار برود، گفتم: «نه، من به جای تو کار میکنم و تو درست را ادامه بده.» نمیدانید چه بچههایی دارم، دخترهایم یکی از یکی خوشگلترند. دختر بزرگم قهرمان است، دومی هنرمند است. همهی اینها برای مادر زحمتکششان مایهی دلخوشی هستند. دلم میخواهد جانم را فدایشان کنم تا فرزندانم به جایی برسند. ما زنها همیشه جورکش و فداکار بودهایم منتها بعضی از مردها خواستهاند توی سرمان بزنند.
معصومه خانم! چطور میتوانی هم کار خانهات را انجام بدهی و هم روزی ۱۲ ساعت در اینجا کار کنی؟
صبحها ساعت ۵ از خواب بیدار میشوم. بعد از نماز، وسایل صبحانه را درست میکنم، بچهها را بیدار میکنم. وقتی آنها را روانهی مدرسه کردم خودم به جایگاه بنزین میآیم. غذای ظهرشان را هم شبها میپزم. بالاخره شب هم وقتی از جایگاه به خانه برمیگردم، یک طوری شام سردستی برای آنها تهیه میکنم. وقتی از اینجا خسته و کوفته به خانه برمیگردم، دورم جمع میشوند، دست و پایم را میمالند و هرکدام یک جوری خستگی را از تنم به در میکنند. آن وقت یک نفر هست که من باید به طرف او بروم و دست به سرش بکشم و خوشحالش کنم. بعضی وقتها خودش را روی زمین میکشد، تا دم در میآید و میگوید: «شیرزنم آمد.»
ثمرهی ازدواج اجباری
خانم پروین مظلوم، ۲۳ ساله، بنزینفروش دیگر جایگاه، قصهی زندگیاش را اینطور نقل کرد:
– پدرم شغل آزاد دارد و خانوادهی ۹ نفرهیمان را به اضافهی تنها نوهاش اداره میکند و من شش تا خواهر و برادر کوچکتر از خودم دارم. در کلاس ششم بودم که یک جوان ۲۷ ساله به خواستگاریام آمد. پیش از آن هم او را میشناختم، گاهی به خانهی ما رفت و آمد داشت و با پدرم دوست بود. یک روز دیدم توی خانهمان بروبیایی هست و در اتاق دیگر اسباب پای عقد را میچینند، تا خواستم روپوش مدرسهام را بپوشم پدرم گفت: «امروز نمیخواهد به مدرسه بروی» و جز این دیگر چیزی به من نگفتند. من هم رویم به پدر و مادرم باز نبود که به آنها بگویم این چه بساطی است به پا کردهاید. همان روز مرا سر سفرهی عقد نشاندند. شوهرم مرد خوشگذرانی بود که زیاد به خودش میرسید. به من علاقه داشت ولی نمیتوانست پایبند زندگی بشود. وجود زن و بچه برایش مهم نبود. ۹ سال با او زندگی کردم. یک پسر به دنیا آوردم که حالا پنجساله است. شوهرم بعد از مدتی ورشکست و متواری شد. یک سال رفت، من از او خبر نداشتم. من ماندم و پسرم. بدون خرجی و پول. بعد از یک سال شوهرم آمد و به او گفتم: «اگر تو کار نمیکنی، پس بگذار من کار کنم.» ولی راضی نمیشد، نمیدانم این دیگر چه خودخواهی است؛ نه خرجی میدهند و نه دلشان میخواهد زنشان کار کند. از طلاق گرفتن هم میترسیدم ولی یکمرتبه دلم را به دریا زدم و طلاق گرفتم. گفتم مرگ یک دفعه و شیون یک دفعه. ولی مگر گذاشت. دوباره آمد و آشتی کردیم. بار دوم هم زندگیام بهتر نشد، دوباره به خاطر بچهام طلاق گرفتم. من حتی نان بخور و نمیر هم نداشتم که به او بدهم. به فکر کار کردن افتادم. فکر کردم زندگیام از این بدتر که نمیشود ولی با کار کردن ممکن است بهتر بشود. حالا بچهام کوچک است فردا که بزرگ شد از من لباس و غذا و زندگی بهتر میخواهد. خودم را آمادهی پذیرفتن زندگانی کارگری کردم و این کار چون تازه بود به آن دلبستگی پیدا کردم. گرچه تن به کارگری دادن برای یک زن مشکل است. ولی من سعی میکنم خونسرد باشم و تحمل داشته باشم. زنی که این کار را انجام میدهد باید به خودش مسلط باشد.
میتوانی بگویی اولین روز بنزینفروشی چطور گذشت؟
آن روز وقتی به خانه بازگشتم دستم خیلی درد میکرد و پایم از فرط ایستادن خشک شده بود، ولی احساسم نسبت به بچهام خیلی زیادتر شده بود. پیش خودم راضی بودم. حالا میتوانستم برای او مامان خوبی باشم. پسرم تا مرا دید پرید توی بغلم و بعد خودش را پایین کشید و گفت: «مامان بوی بنزین میدهی» وقتی برایش تعریف کردم که «من بنزینفروش شدم» گفت: «مامان بعد از این تو را پری بنزینی صدا میکنم.» پسرم میگفت: «مامان وقتی بزرگ شدم ماشینم را میآورم توی پمپبنزین شما و بنزین میزنم!
هوو بر سرم آمد!
جوانترین خانم بنزینفروش لیلا نوری ۱۹ ساله است و تا کلاس هشتم در دبیرستان میترا تحصیل کرده است. لیلا سه خواهر و سه برادر دارد. جوان و کمسنوسال هم به نظر میآمد. میگفت:
– پنج سال قبل پدرم فوت کرد. مادرم در انستیتوی تکنولوژی خدمتکار است. دو سال بعد از مرگ پدرم ازدواج کردم. شانزده سالم بود و جوان و بیتجربه و بدون پشت و پناه بودم و به عقد مردی درآمدم که کارگر کارخانه بود. شش ماه بود عروسی کرده بودم که یک روز دیدم دست زن دیگری را گرفته و به خانه آورده. پرسیدم: «این دیگر کیه؟» گفت: «این هم زن من است. تو یکی و او هم یکی»! ما فقط یک اتاق داشتیم. میگفت: «دو تاییتان باید توی همین اتاق زندگی کنید.» دو هوو زیر یک سقف! من هم ششماهه حامله بودم، هول کردم و بچه توی دلم خفه شد. یک روز شوهرم گفت: «میخواهی از دست من راحت بشوی، مهرت را ببخش تا طلاقت بدهم، وگرنه آنقدر زجرت میدهم تا طلاق بگیری و بروی» من هم ۸ هزار تومان مهریه و سیسمونی و جهیزیهام را با ۱۲ تومان پولی که از پدرم به ارث رسیده بود به او دادم و حتی خرج سه ماه و ده روزم را هم نگرفتم، طلاق گرفتم و چون نمیتوانستم دوباره به سر خانه زندگی مادرم برگردم رفتم به خانهی یک خارجی و پرستار بچهشان شدم. ولی بعدا تصمیم گرفتم کاری برای خودم دست و پا کنم و زندگی کارگری را ترجیح دادم. مادرم با این تصمیم موافقت نمیکرد، میگفت: «نمیخواهم دخترم وسط خیابان بایستد و روزی ده هزار چشم او را ورانداز کنند.» بالاخره یک روز پافشاری کردم و به دست و پایش افتادم. آنقدر گریه کردم تا اجازه داد. گفت: «برو ولی آبروی ما را حفظ کن. کاری نکن که مردم بگویند چه زن سبکسری است.» حالا از کارم راضی هستم. مردم ما را خیلی تشویق میکنند. در مقابل متلکها یک گوشمان را در میکنیم و یک گوشمان را دروازه. بگذارید مردم بددهن و مغرور و بیادب هرچه دلشان میخواهد بگویند، من راضی هستم که از دسترنج خودم و از راه شرافتمندانه گلیم خودم را از آب بیرون می کشم و این برای هر زنی مایهی آبرومندی است.
تمام فامیل از کارگر شدن من میترسیدند!
دوشیزه خدیجه مقدم تنها دختر بنزینفروش است. ۲۰ ساله است و تا کلاس سوم متوسطه تحصیل کرده. دو خواهر و ۲ برادر دارد. خدیجه از هرگونه صحبت و گفتوگویی گریزان بود، نمیخواست مصاحبه کند و راضی به عکس گرفتن نمیشد. میگفت:
– من در خانوادهی ساکت و آرامی بزرگ شدم. هیچیک از فامیل ما راضی نبودند که دخترشان کارگر بشود. من هم از انجام این کار میترسیدم. همهاش در فکر این بودم که مردم چه میگویند. من چطور میتوانم حرفها و متلکهای رانندهها را نشنیده بگیرم، روز اول با این لباس و ریخت بین مردم ظاهر شدن خیلی سخت بود. من تا میتوانستم به خودم قوت قلب دادم. آخر اولین دختر فامیل هستم که چنین کاری میکند. در خانه حوصلهام از تنهایی و بیکاری سر میرفت و هرکسی به من میرسید میگفت: «شوهر کن، راحت میشوی» ولی من خیال ندارم با شوهر کردن یک دوران مفتخوری و تنپروری را شروع کنم. از حالا شروع به کار کردهام که وقتی هم شوهر کردم کار کنم و کمکخرج خانواده باشم.
قربانی دیگر ازدواج اجباری
خانم سید فاطمه کلوری اولین زن داوطلب برای بنزینفروش شدن است و جایگاه اول و دوم زیر نظر اوست. میگفت:
– ما پنج تا خواهر هستیم. پدرم نایبارباب بود و خرید و فروش برنج میکرد. تا ۱۵ سالگی در رشت به مدرسه رفتم و حالا ۲۲ سالهام و یک دختر سهساله دارم. خیلی خواستگار داشتم. یک روز مرد ۴۲ سالهای به خواستگاریام آمد و پدرم مرا به او داد. اما نمیدانستم زن و بچه دارد. شش ماه با او زندگی کردم؛ ولی چه بد گذشت! من زن دوم شوهرم شده بودم و او فقط ماهی یک بار به من سرمیزد. هنوز دخترم به دنیا نیامده بود که طلاق گرفتم و با شکم پر به خانهی پدر برگشتم و سه ماه بعد بچهام به دنیا آمد. بعد از دو سال و نیم یک کارگر لاکالکلکار به خواستگاریام آمد و دوباره ازدواج کردم. حالا از زندگیام راضی هستم. بچهام را پیش مادرم گذاشتم و با شوهرم به تهران آمدم ولی بعد از مدتی متوجه شدم که مرد دستتنها نمیتواند زندگی خانه را بگرداند. مخصوصا که شوهرم حالا کاری در دست ندارد و بیکار است. کارهایش موسمی است. گفتم پس بگذار من کار کنم تا در روزهای بیکاری تو نان داشته باشیم. وقتی به تهران آمدیم دستمان خالی بود. خیلی ناامید بودم. اول میخواستم خودکشی کنم. خیلی برای بچهام بیتابی میکردم. نمیدانید چقدر دوستش دارم. روزهای آخر ماه رمضان برای دیدنش به رشت رفتم. نمیدانید وقتی مرا دید چه میکرد. وقتی دوباره از رشت به تهران آمدم فکر کردم خودکشی و فرار از قبول مسئولیتِ زندگی کار یک مادر شرافتمند و باایمان نیست، این بود که سعی کردم کاری پیدا کنم و حالا خوشحالم که این کار پیدا شده و تمام هدفم این است که آنقدر کار کنم و ذخیره داشته باشم تا بتوانم بچهام را از رشت نزد خود بیاورم. عشق مادری جان و تن را گرم میکند.
این یکی فدای شوهر قمارباز شده است!
خانم صدیقه فاضلی ششمین زن بنزینفروش فدای هوسبازیهای یک شوهر قمارباز شده است. میگفت:
– سیزدهساله بودم که مرا به پسر همسایه شوهر دادند و سیزده سال هم با او زندگی کردم، اما چه زندگی؟ از جهنم بدتر بود. شوهرم قمارباز و عیاش بود و همیشه سفرهی قمار در خانه پهن میکرد. به من خرجی نمیداد در عوض شبی ۱۰ تومان خرج میز قمارش میشد. پدرم جور مرا میکشید. اما شوهرم تا دستش به من میرسید موهایم را میکند و کتکم میزد. بالاخره همهچیز را بخشیدم و بچهام را بدون خرجی قبول کردم و طلاق گرفتم. بعد از طلاق نمیخواستم سربار پدر و مادرم باشم، گفتم خودم زحمت میکشم و از دسترنج خودم استفاده میکنم. دلم پر از آرزو برای دخترم است. نمیخواهم او مثل مادرش بختسیاه بشود. دلم میخواهد تحصیل کند، دیپلم بگیرد و به همین جهت روزی ۱۲ ساعت کار میکنم که زندگی آبرومندانهای برای او درست کنم. همینقدر میدانم که بعد از سیزده سال عذاب زناشویی خودم به داد خودم رسیدم. اگر بیشتر توی آن زندگی مانده بودم خواهناخواه به راه دیگری ممکن بود بروم.
۲۵۹۵۷