خوزستان

روایتی از سفر «خادم‌جمهور» به اندیکا/ روزی که زنان زلزله‌زده سرشط هلهله کردند

برگزیده های ایران؛ حنان سالمی: سرشط کجاست؟ روستایی در شمال‌شرقی‌ترین نقطه‌ی خوزستان با آدم‌هایی که دل‌هایشان به وسعت آسمان و دست‌هایشان به سختی بلوط‌های کوهستان است. مردان و زنانی با چشمانی کهربایی و گیسوانی طلایی که برای کسب روزی حلال تکیه به قدرت لا حول و لا قوه إلا بالله زده‌اند و هر لحظه از زندگی ساده‌شان را با سنگ‌های نامتقارنِ حوالی کپرهایشان دست‌وپنجه نرم می‌کنند.

اینجا نه خبر از تیربرق و آجر است و نه حتی بوی گاز! آنقدر پرت و دورافتاده که حتی گوگل‌مپ هم نمی‌تواند شما را به جغرافیای از قلمِ جهان افتاده‌اش برساند اما یک زلزله، آن هم درست وقتی که باید نقمت باشد می‌شود نعمت و این کورترین نقطه را آنچنان تکان می‌دهد که پس‌لرزه‌هایش به دامن ما شهری‌ها هم چنگ می‌اندازد و آشوبمان می‌کند تا بیشتر از کانون زلزله بدانیم؛ حالا همه کنجکاویم برای شنیدن، برای دیدن و برای فهمیدن، آن هم از قصه‌ی آدم‌هایی که مثل مایند اما زندگیشان با همه‌ی ما فرق دارد! پیچیده در رنج، آغشته به اندوه و محکوم به فراموشی.

بیمارستان

هنوز گَرد راهِ جلسه‌ی با هیئت دولت روی قبا و عبایش بود که شماره‌اش را یقه کردم: «سالمی هستم حاج‌آقا، از برگزیده های ایران؛ می‌خواهم قصه‌ی سرشطی‌ها و اندیکا را اینبار از نزدیک‌ترین آدم به آن‌ها یعنی شما که امام جمعه‌شان هستی بشنوم» چند لحظه‌ای سکوت کرد، انگار غصه‌ی رنج این آدم‌ها حتی بیشتر از خودشان توی جان حاج‌آقای موسوی لانه کرده بود، بسم اللهی گفت و کلمات را جاری کرد، قصه با غصه شروع شد:

زلزله که آمد کپرها روی سر سرشطی‌ها آوار شد اما رحمت بود چون باعث شد که در کانون توجه‌ها قرار بگیریم و همه برای دانستن از حال و روزمان گردن بکشند که اینجا کجاست و این‌ها چه کسانی هستند؟ اصلا چرا خانه‌هایشان این‌شکلی است؟
 

زخمی داشتیم اما تلفات نه؛ شاید برای کسی که آن بالا نشسته شنیدن این خبر خوشحال‌کننده باشد که یک نقطه در کشور زلزله آمده و تلفات جانی نداشته اما ای کاش کسی هم از تلفات جانی ما در دیگر روزهای سال می‌پرسید!
 

با تعجب صدای گوشی را بلندتر کردم: «تلفات دیگر حاج‌آقا؟ اما چرا؟» سرفه‌ای کرد و ادامه داد: اینجا یک منطقه‌ی کوهستانی‌ست با ۴۰۰ کیلومتر راه‌های خاکی و بی‌هیچ بیمارستانی، حالا تصور کنید در اینچنین شرایطی عقرب بزند و زن پا به ماه هم داشته باشیم، فقط این‌ها که نیست، آدمیزاد در معرض انواع بیماری‌ها و خطرهاست، بچه‌ای از صخره بیفتد، پیرمردی قلبش درد بگیرد و زنی فشارش بالا و پایین شود؛ تلفات جانی ما در بلایای غیرطبیعی خیلی بیشتر از بلایای طبیعی‌ست.

لب‌های تشنه

حاج‌آقا جواب سوال صدایی رهگذر شد و دوباره به قصه‌ برگشت اما اینبار مصمم‌تر و برای گفتن از رنج آدم‌هایی که با آن‌ها یکی شده بود: ۱۰۰ کیلومتر از رودخانه کارون از اینجا می‌گذرد، ۱۰۰ کیلومتر! تازه همین‌ها نیست و ۲ سد هم این حوالیست اما دریغ از یک قطره آب شرب؛ از ۳۰ هزار هکتار اراضی حاصلخیز و عدم اجازه برداشت هم حاصلی جز درد بر دل این مردم نمانده اما آن روز ناگهان تمام ورق‌ها برگشت، هیچ‌کس آنچه را می‌دید باورش نمی‌شد، بالگرد؟ آن هم اینجا و روی کوه‌ها؟ سرشط توی پوستش نمی‌گنجید.

بالگرد

_بالگرد هلال‌احمر را دیدید؟
_ساعت ۶ و نیم صبح بود که از دفترم حرکت کردم، قرار بود وزیر کشور بیاید و باید ۸ و نیم برای دیدار و گفتن از غصه‌ی مردم، خودم را به تاراز می‌رساندم اما در دوراهی تاراز و سرشط تلفن زنگ خورد.

آنتن هر لحظه ضعیف‌تر میشد و صدای فرماندار خش داشت آنقدر که از پشت‌خط تنها تکرار کلمه‌ی سرشطش را می‌شنیدم؛ با تعجب سرجایم چپ و راست شدم تا بلکه شبکه وصل شود: «سرشط که خبری نیست فرماندار! ما الآن باید برای دیدار وزیر کشور برویم تاراز؛ سرشط چرا؟» اما آنتن پرید و تماس در مبهم‌ترین حالتش قطع شد.
 

فرمان به مقصد سرشط چرخید اما حتی وقتی که پاهایم روی خاکش میخ شد و در جمع تعدادی از دوستان سپاهی، فرماندار و مسئولین استانی و شهرستانی قرار گرفتم کسی مطمئن نبود که بالگردِ توی راه چه کسی را با خودش به این کورترین نقطه خواهد آورد تا اینکه صدای فرود، سرها را برگرداند؛ همه چشم شده بودند تا ببینند چه کسی بیرون می‌آید اما در که باز شد و لبخندها به هم گره خورد هیچ‌کس آنچه را می‌دید باور نمی‌کرد؛ آیت‌الله رئیسی اینجا بود؛ سرزده، ناگهانی و برای دلجویی از مردمی که اگر سراغی ازشان نمی‌گرفتی هیچ‌کس متوجه حضورشان در دنیا نمی‌شد!

عصا

فضای عجیبی بود، سرشط زیرورو شد، صورت‌های خسته‌ی زنان و کمرهای خمیده‌ی مردان زلزله‌زده‌ی بختیاری، پشت به کپرهای آوار و رو به رئیس‌جمهوری که به شوقشان از کوه پایین می‌آمد تا پای دردودلشان بنشیند شکفت؛ سرشط توی پوستش نمی‌گنجید و حالا این هلهله‌‌های شادی بود که در ازدحام شوق، پوست می‌ترکاند.

 

 

پیرمرد ایل که جلوتر از همه خودش را به کوه رسانده بود، عصایش را، آن عزیزترین تکیه‌گاهش را به دستان آیت‌الله رئیسی داد و در حالی که عمیقا شاد بود و می‌خندید گفت: «برای بالا رفتن از کوه از این چوب‌دستی استفاده کن تا خسته نشوی!» و چه صمیمانه فاصله‌‌ها بی هیچ تشریفاتی کوتاه و کوتاه‌تر میشد.

فِدای رهبر

_مردم با آیت‌الله رئیسی چطور صحبت میکردند؟
_مردم اینجا ساده‌اند، تشریفات بلد نیستند و نمی‌دانند که جلوی رئیس‌جمهور کشورشان نبایند کِل بکشند و عامیانه حرف بزنند اما سرشطی‌ها آن روز و آن لحظه، وقتی چشمشان به بالگرد گرفت و آیت‌الله رئیسی را دیدند تمام رنج‌هایشان را یادشان رفت چون می‌دیدند عزیزِ عزیزی شده‌اند که به دیدنشان آمده، آن هم با وجود تحمل تمام سختی‌های راه.
 

بینشان بودم و شیرینی لهجه‌شان هنوز در گوشم است، میدانید چه میگفتند؟ همین مردم رنج کشیده و داغ‌دیده را می‌گوییم که توی آوارها تنها داراییشان را زیر پای رئیس‌جمهور زمین زدند و قربانی کردند: «جون مو فِدای رهبر، جونِ مو فِدای انقلاب» این مردم هنوز هم برای عقیده‌‌هایشان از جان مایه می‌گذارند و هیچ‌کس بهتر از خود رئیس‌جمهور قدرشان را نمی‌دانست، دیگر چه باید می‌گفتم؟ وقتی که با تمام وجود در پذیرایی سنگ تمام گذاشته بودند.

ناهار عاشقانه

با شور و هیجان دور آیت‌الله رئیسی حلقه زده بودند و اصرار می‌کردند که هم‌سفره‌شان شود اما نمی‌خواست زحمتشان بدهد؛ نزدیک‌تر رفتم و صدایم را آرام کردم: «حاج‌آقا، این مردم، میهمان‌نوازند؛ ناراحت می‌شوند اگر دست رد به دعوتشان بزنید؛ بگذارید قربانیشان را انجام دهند.»
 

سفره، عاشقانه چیده شد، هرکس هرچه داشت آورد و لقمه‌ها بوی ذوق می‌داد؛ شاید اگر غریبه‌ای را از یک کشور دیگر می‌آوردید و این سفره را با آدم‌هایش نشانش میدادید که این‌ها رئیس‌جمهور و هئیت دولت و مردم‌اند که زیر سقف آسمان و تکیه‌زده به بلوط‌های کوهستان بساط ناهار چیده‌اند و این خنده‌های مردم از شوخی رئیس‌جمهور است باور نمی‌کرد، شاید هم به دلخوری رو میگرفت که «سرکارم گذاشته‌اید؟» اما برای ما در آن لحظه همه چیز واقعیت داشت، واقعیتی که کام همه‌ی بچه‌های سرشط را شیرین کرد، چون آیت‌الله رئیسی در طول حضور روی سرشان دست میکشید و حالشان را میپرسید: «کلاس چندم هستید؟» و شکوه این محبت «بارک‌الله» و «آفرین»ی بود که پدرانه توی جانشان به یادگار مینشست.

نماز جمعه

صدا قطع و وصل شد اما دوباره موج‌های تلفن همراه، خودش را بالا کشید، حاج‌آقا پشت خط بود و من سراپا سوال: «بعد از آن چه شد؟»

_وقت صلاه ظهر که شد آیت‌الله رئیسی گفتند «شما امام منطقه‌ای، امروز هم روز جمعه، بروید جلو که به جماعت بخوانیم» اما من خودم را مفتخرتر می‌دیدم اگر اقتدایم به کسی باشد که در مقامی به بزرگی ریاست جمهوری، پای روی نفس و جاه و قدرت گذاشت و چون مولایش علی (ع) همسفره‌ی مردمان دیاری دورافتاده شد.

 

 

دست رد به اصرارهای آیت‌الله زدم و خواهش کردم که خودش امام نماز شود؛ شاید باشکوه‌ترین قسمت سفر ناگهانی رئیس‌جمهور به سرشط هم همین نمازی بود که در دل طبیعت و با صافیِ دل‌هایی که بی‌توجه به مقام‌هایشان کنار هم چیده شده بود خواندیم؛ صف‌ها لحظه به لحظه پر می‌شد و مُهر نماز کم آمد و خاکی‌ترین حالت مسئولین دولت آیت‌الله رئیسی را اینجا دیدم که بی‌هیچ گلایه‌ایی، قلوه‌سنگ‌هایی ریز را از آغوش خاکِ دورشان گرفتند و سجاده‌ها رو به آسمان شکفت؛ الحمدلله.

شاید خیلی‌ها بگویند این‌ها نمایش است یا بهانه بیاورند که نتیجه ندارد اما اگر از منی که آن لحظه‌ها را از نزدیک تجربه کردم بپرسند دستاورد این سفر را چه میبینی؟ با افتخار سرم را بالا می‌گیرم و می‌گویم: «بستن شکاف ایجاده شده‌ی بین مردم و دولت»؛ این حرف من نیست که گلایه‌ی رهبری در اولین جلسه هیئت دولت از دولت‌های قبلی بود؛ خدا را شکر که این شکاف در حال ترمیم است و حضور آیت‌الله رئیسی در دل مردم بسیار بسیار موثر و راهگشا بوده، حالا سرشطی‌ها صبورتر و مقاوم‌تر شده‌اند چون میدانند که دست‌های زیادی برای آن‌ها بالاست، دست رهبر، رئیس‌جمهور و مردانی از جنس انقلاب که به یقین رسیده‌اند تا آرامش آن‌ها را در خانه‌هایشان نبینند آرام نخواهند گرفت.

انتهای پیام/ر


سرور مجازی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا