خوزستان

شوالیه‌های سایه؛ روایتی تلخ از زنان و مردان کارتن خواب اهواز

برگزیده های ایران؛ حنان سالمی: از شبی که تصمیم گرفتیم تا روزی که آمدیم، دل توی دلم نبود؛ یک ترس مبهم که عمیق خزید و سلول به سلول روحم را پُر کرد؛ «اگر حجابم را کشیدند، اگر بزاقشان به چشمم افتاد، اصلا اگر چند نفری دوره‌ام کردند، زیر مشت و لگدشان چه کنم؟ یا شاید هم تیزی‌هایشان را در کلیه و قلبم خواباندند و … نه نمی‌روم، مگر از رو می‌زنند که زورم را به رخشان بکشم؟» و این تقلا تا دقایقی قبل از آخرین تماس ادامه داشت‌.

خانم اسماعیلی پشت خط بود؛ گوشی را بلند کردم، صدایش عجله داشت: «ساعت سه، پمپ‌بنزین امانیه»؛ مغزم گارد نظامی گرفته بود، نمیدانستم حالا که به حکم ناخودآگاهم می‌رفتم، خودآگاهم چه سوالاتی را بپرسد که نه به آنها بر بخورد و نه من دست خالی برگشته باشم.

نگاهی گذرا به آینه انداختم و کیفم را توی کمد پرت کردم، می‌خواستم وقتی در برابرشان می‌ایستم تفاوت چندانی را که دلیل فاصله شود حس نکنند؛ با خودم میگفتم باید طوری جلو بروی که جلو بیایند، که نگویند با خیال راحت آمده تا از خیال ناراحتمان پرتره بیندازد؛ شاید اگر میشد بهتر بود که لباس‌های کهنه می‌پوشیدم تا اذیت نشوند، من اما آن لحظه‌ از هیچ چیز مطمئن نبودم!

مهمان ناخوانده

زمینِ سُر و نم‌دار، قدم‌هایمان را لیز کرده بود و کفش‌هایمان گِل می‌انداخت، نگاهم به آسمان نشست، ابرها هنوز از باران دیشب در حال خانه‌تکانی بودند و بدجور شوخیشان گرفته بود! چون هر چند دقیقه پیرهن‌های پف سفیدشان را دقیقا بالای سرمان می‌چلاندند و قطرات باران توی صورتمان می‌چکید؛ آقای آهنگر دوربین را روشن کرد، خانم مددکار شیشه را پایین کشید: «این وقت روز باید اینجا باشن، یعنی امیدوارم، چون بارون ممکنه فراریشون داده باشه»، همه مضطرب بودیم و منتظر، تا اینکه آقای طائی، جوانی که تمام دغدغه‌اش کمک به این آدم‌ها بود جلو افتاد تا اگر پیدایشان کرد اشاره دهد.

احساس کردم که توی یک دالان بزرگ و عمیق افتاد اما بعد از چند دقیقه با یک زن بیرون آمد و از دور برایمان دست تکان داد، خانم مددکار از ماشین پیاده شد: «اَمنه، پیداشون کرده!» قلبم با تمام وجود می‌کوبید اما هر قدم که جلو می‌رفتیم و هر لحظه که به آن دخمه‌ی پیچ در پیچ نزدیک می‌شدیم، هیمنه‌ی ترس‌ها با وضوح بیشتر و بهترِ سایه‌ی زن، فرو میریخت؛ تا اینکه خودم را روبه‌رویش دیدم، لبخند کم‌رنگی به لب داشت، شاید ترسیده بود که زیاد جلو نمی‌آمد، حالتی بین فرار و قرار؛ با آستین‌های بالازده و گوشواره‌های حلقه‌ای طلایی و روسری‌ای که پشت گوش انداخته بود.

همه سلام دادند اما من هنوز پشت به جمعیت و بی‌سروصدا نگاهش می‌کردم؛ خانم مددکار قربان صدقه‌اش میرفت و جعبه‌ی شیرینی و انارهای سرخ را در بغلش گذاشت، او هم مضطربانه سر تکان میداد و چشم‌هایش می‌چرخید، آنقدر که بالاخره برای یک لحظه مردمک‌هایمان توی هم قفل شد و شکارم کرد؛ دست‌وپایم را گم کردم اما یکهو آرام شد و آدم! یعنی او از اول هم آدم بود مثل من، مثل آقای آهنگر، مثل خانم اسماعیلی، مثل آقای طائی و مثل خانم مددکار اما این تصورات من بود که نمیخواست آدم ببیندش! آدمی که حالا انگار او هم کنجکاو شده بود تا از آن دختری که پشت بقیه رو گرفته بود بیشتر بداند؛ نفس عمیقی کشیدم و با لبخند جلو آمدم: «سلام، خوبید؟ مهمون ناخونده نمی‌خواید؟»

دخمه

مثل آهو موکت‌هایی را که با دست به دیوار آهنی محکم کرده بود کنار زد و در کمتر از صدم ثانیه تنش را با کش‌وقوس‌هایی که لنز دوربین از ضبطشان عقب ماند از میان میله‌های زنگ‌زده‌ایی که هم‌آغوشِ با شاخه‌ها، لبه‌های ناجور و تیز پیدا کرده بود عبور داد؛ سردرگم به هم خیره شده بودیم اما نه راه پس داشتیم و نه پیش؛ بالاخره با تردید و هرچند که شاخه‌ها و میله‌ها بیرحمانه به پهلوهایمان میگرفت و چند بار سُر خوردیم اما گذشتیم، درست شبیه گذشتن ارواح سرگردان از سکرات موت!

جایی بود غیر از همه‌ی جاهایی که حتی فکرش هم به ذهن کسی برسد؛ سمت راست، دیوارهای مرمری و براق بهزیستی و سمت چپش دیوارهای باشکوه و اتفاقا باز هم مرمرِ کتابخانه و ما بین این دو دیوار، در فضایی مبتلا به بی‌سروسامانی، معلق شدیم!

تکه‌های چوب، آهن و ضایعاتِ بیربط روی هم تلمبار شده بود و خزه‌ و جلبک‌ها از میانشان می‌دوید؛ آقای آهنگر دوربین را سفت چسبیده بود و خانم اسماعیلی اشاره میداد پا جای پای او بگذارم؛ پشه‌ها هم قوز بالا قوز شده بودند و گروهی و با تمام وجود حمله می‌کردند تا حتی از پشت ماسک‌ها هم کلافه‌‌مان کنند؛ زن توی دخمه مچاله شد، کنار دو مرد دیگر؛ تمام قد نمیشد داخل رفت، سرم را خم کردم و یا اللهی گفتم!

یک‌ و نیم متری

زن بود و شوهر و مرد بدحالی که میگفت میهمانشان است و آمده به آن‌ها سر بزند! کارتن‌ها و تخته‌های چوب روی هم بالا آمده بود و رویش را با یک پتوی پلنگی سوخته پوشانده بودند تا زن مثل یک ملکه روی آن بنشیند! سرش را بین زانویش گرفته بود و عصبی گوشه‌های آویزان روسری را چپ و راست میکرد. شوهر اما با ریش‌های نتراشیده وسط یک و نیم متریشان کز کرده بود تا سمت چپِ تخت سلطنت زن و روی کُپه‌های آهن، جایی برای نشستن مهمان‌های ناخوانده‌شان باز کند، یعنی من و آن مردِ معلوم‌الحالی که تلاش میکرد ثابت کند خوش حال است!

با تشکر از اینکه اجازه دادند مهمانشان شوم توی تنهاییشان سُر خوردم اما روحم از اضطراب می‌لرزید؛ نه اینکه از آن‌ها بترسم، نه! این اضطراب ریشه در فهمی داشت که هرچقدر به این آدم‌ها نزدیک‌تر می‌شدم برایم روشن‌تر میشد، که شاید روزگاری چقدر شبیه ما بودند و شاید ما بودند! و اتفاقا همین وادارم می‌کرد به اینکه در برابر رنجشان، کلمات را به ادب انتخاب کنم.

زن هنوز توی تاریک‌ترین نقطه‌ی قصر شروع قصه را به دوش مرد می‌انداخت؛ صدای مرد اما رگه‌دار بود و خسته و ضعیف، مثل محکوم به اعدامی که همیشه لحظه‌ی آخر، طناب دارَش قطع می‌شد و تدریجی در تقلای تجربه قصاصی ممتد و تکراری، جان میداد!

دستم را زیر چانه زدم و سراپا گوش شدم، مرد هم همانطور که چشم‌هایش را می‌دزدید شروع کرد: «من هم مثل همه مردم عادی پدر و مادر داشتم آن هم تا چهل سالگی؛ تا اینکه دنیا چرخید و چرخید و توی همین چرخیدنش مادر مُرد، بعد از او هم پدر؛ یک برادر خوب هم داشتم که خانه را فروخت و تمام ارثیه را بُرد و رفت و من ماندم و هیچ! خب مجبور شدم که به خیابان بزنم دیگر.»

سقف خیس

سقف، چند پارچه‌ی برزنتی کهنه بود که هنوز بوی نم می‌داد، جایی برای مهمانی نبود و آقای آهنگر و خانم اسماعیلی دم درِ دخمه و بین رشته‌های سوسیس کپک‌زده و روی آهن قراضه‌ها به زور ایستاده بودند؛ کمی از مرمر کتابخانه بیرون زده بود، برشی که معمارش هیچ‌ وقت فکر نمیکرد جان‌پناه مرد و زنی بی‌پناه شود. پرسیدم از اینکه «نخواستند زندگیشان بهتر شود؟ راه‌حلی نیست؟» با خودم می‌گفتم بلکه این سوال‌ها صمیمی‌ترمان کند اما جواب‌ها سرد بود و تلخ، مرد نیشخند زد: «راه‌ حلش اینه که وقتی تو خیابون راه میریم خدا از آسمون یه پول قلنبه بندازه تو کاسه‌مون و ما یه خونه بخریم!» خندیدم، آن‌ها هم.

آقا

زن آرام چپ و راست میشد، انگار که هنوز آداب مهمان‌داری از خاطرش نرفته بود و می‌خواست پذیرایی کند اما اسبابش را نداشت، به طرفش برگشتم: «تلاش نکردید کار کنید؟» مرد غیرتی شد و یک تنه پرید وسط سوال: «گاری دارم، ضایعات جمع می‌کنم، روزی ۱۵۰ هزار تومن!»

جواب‌های مرد قانعم نمی‌کرد، ذهنم هنوز درگیر زن بود، چطور توی این فضا، زیر این سقف لق و در گیرودار این کثافت محض، نفس می‌کشید؟ حرف مرد را بریدم و با تمام وجود توی چشم‌های زن زل زدم: «خانم، شما نمی‌خوای قصه‌تو برام تعریف کنی؟» لب‌هایش را گزید و رو گرفت: «قصه‌ی من هم مثل آقا!» پنهان‌کاری توی صدایش موج میزد، می‌دانستم از این شاخه نمی‌شود میوه‌ای چید، ذهنم به تکاپو افتاد و ناگهان به یک شاخه دیگر پریدم: «نه خب، قبل از آشنایی با آقا؛ چی شد اصلا جواب بله دادین به آقاتون؟ وقتی اومدن خواستگاریتون چی پوشیده بودن؟» همه خندیدند، زن، مرد و حتی آن مهمان؛ شاید شنیدن این سوال برایشان عجیب بود و تازه؛ زن شروع به صحبت کرد.

عروسی

_خواستگاریِ من توی همین پارک بود!
_جدی؟ خیلی دوست دارم بشنوم
صدایش را خورد و به طرف مرد برگشت: «محمود، تو بگو! من روم نمیشه» تلاش کردم تا مطمئن‌ترین کلمات را انتخاب کنم، تا نترسند، منزجر نشوند و عقب نکشند: «چرا روت نمیشه؟ منم مثل تو خانمم» صدایش لرزید و یک خجالت بیرحم، لحظه به لحظه توی وجودش غول‌تر شد: «باشه، اما من اصلا روم نمیشه حرف بزنم» دست‌هایم را توی هم گره کردم و مچاله شدم، درست مثل خودشان، یا شاید هم مثل دو دیپلمات که برای رسیدن به نتیجه تلاش می‌کنند حتی مثل هم پا روی پا بیندازند و دست تکان دهند! خانم اسماعیلی از بیرون اشاره می‌داد، انگار نگران اتفاق‌هایی بود که می‌ترسید یکهویی سر بزنند!

نفس عمیقی کشیدم و دوباره با لبخند به طرف زن و مردی که حالا می‌دانستم نامش محمود است برگشتم: «شما کار اشتباهی نکردید که روتون نشه؛ این اتفاق ممکنه برای منم بیوفته و پدر و مادر و تمام دارایی‌هامو از دست بدم و یهویی کارتن‌خواب بشم! پس لطفا از شرایط الآنتون خجالت نکشید!»

عسل

زن سرش را خاراند، صدایش کمی واضح‌تر شده بود، شاید هم پذیرفت که بد نیست حرف بزند: «من و پسرم با مادرم زندگی می‌کردیم اما وقتی مُرد، صابخونه جوابمون کرد و با پسر و دوستم اومدیم توی این پارک؛ یه شبم شد دو شب؛ دو شبم، سه شب و تا الآن که ۴۲ سالمه.»

دهانم زهر شده بود، باید حرف را عوض می‌کردم، میدانستم خودخواهی است اما باید بین تلخی و شیرینی نگهش میداشتم تا بیشتر بگوید، تا بیشتر بدانم و تا بهتر بتوانم از این زجر ریشه‌دار بنویسم؛ سرخوشانه سوال‌ را پیچاندم: «اسمت رو میتونم بدونم؟»

_عسل
_چه اسم شیرین و قشنگی؛ خب محمود آقا چطور اومدن خواستگاریِ عسل خانوم؟
کمی جلوتر آمد، تعریف‌هایش گل انداخته بود: «اینجا با همدیگه آشنا شدیم، دیدم خیلی کمکم میکنه، هوای منو داشت، هوای بچمو داشت؛ پیشنهاداتی دیگران دادن، خودش هم میخواست منو و … »
_بله رو گفتید؟
خندید و در چشم‌های محمود ذوب شد، برایم عجیب بود که در این شرایطِ فراطاقت هنوز همدیگر را دوست داشتند، شاید هم درد مشترکی که آن‌ها را به هم پینه زده بود روز به روز عاشق‌ترشان می‌کرد؛ من اما آنجا و در میان آن شکاف مرمرین کتابخانه که بوی عفونت میداد، فقط و فقط کلمات لختِ به هم ریخته‌ای را میدیدم که باید در سیخ جمله‌ها به نیششان می‌کشیدم، آن هم سرد و خام و تلخ و بیرحمانه!

پسرم

با چشم دنبال ارشیای چهار ساله گشتم، که شاید این پشت‌ها قایم شده و بلکه پیدایش کنم، پسر عسل از شوهر قبلی‌اش را می‌گویم اما آخر مجبور به سوال شدم: «کجاست عسل خانم؟» آه سردی توی حنجره‌اش چکید: «نیست! جَوی پیش اومد که ناخواسته رفت بهزیستی، بُردنش، اونم نه نگفت»

پشه‌ها توی سر و صورتمان می‌کوبیدند و چرک‌آب از زیر پاهایمان جاری بود، می‌دانستم چرا ارشیا رفته، چرا دیگر نیست و چرا با وجود کودکی و نیازش به مادر، دیگر نباید اینجا باشد، که وای از روزی که مادر برای بچه‌اش خطرناک شود، همه‌ی این‌ها را می‌دانستم و همین دانستن اجازه نمیداد دردش را به رخش بکشم.

عسل، نوک دماغش را چپ و راست کرد و به نور کم‌رنگی که از بیرون توی دخمه می‌پاشید خیره شد: «زندگی توی خیابون خیلی سخته، بارون که زد پدرمون دراومد؛ همین دیروز سقف سه بار رومبید رو سرمون!» محمود سرش را بالا آورد: «سه بار درستش کردم خانوم» عسل دستی به چوب گوشه دخمه کشید: «سه بار افتاد روی سرم، سه بار، هنوزم تیر میکشه»

زن‌ها

سرم بالا بود اما با بیرحمی سوسکی را که تلاش میکرد تا از کفشم بالا برود له کردم! بزرگ بود و حجم چندشش با تمام وجود زیر پاشنه‌ام خورد میشد و متلاشی؛ عسل بغض کرده بود: «زن‌ها این راهو نباید تجربه کنن، اصلا هیچکس نباید تجربه کنه، راه خوبی نیست!»

_تلاش نکردی تا راه‌های دیگه رو تجربه کنی؟

_ من نمیدونم راهای دیگه چیه اما باید پیششون میگرفتم؛ بچه‌ی کوچیک داشتم و نمیدونستم باید کجا برم یا ببینم چه خبره؛ عین یه کلاف سردرگم بودم، ارشیا هم خیلی بیقراری میکرد، با خودم گفتم بیارمش اینجا بازی کنه و توی همین پارک گرفتار شدم؛ الآن بارونه که نیستن، زیادن خانما و دخترا، میچرخن و میچرخن و میچرخن، شبا هم یه گوشه‌ی شهر تلپ میشن؛ آروم، با ترس و بی‌سروصدا!

مواد

با خودم کلنجار می‌رفتم که «بپرسم یا نپرسم؟» اما بالاخره سکوت را با نگاهی که از چشم‌هایشان می‌دزدیدم شکستم: «می‌ترسم از پرسیدن این سوال ناراحت بشی عسل خانم؛ شما، موادم مصرف می‌کنی؟» صدایش ناگهان افت کرد: «بله!»

_شیشه؟

و عسل، بله‌‌های بعدی را با ترس و نفرت و خجالت گفت؛ محمود اما با نیشخند دفاع میکرد: «اگه شیشه نبود تا حالا مُرده بودیم، خدایی همین شیشه‌اس که نمیزاره بمیریم! یه مدت پیش یه حشره‌ای نیشش زد، دستش عفونت کرده بود افتضاح، خیلی افتضاح، اگه موادو مصرف نمیکرد مُرده بود؛ موادِ نجاتش داد!»

_چرا نمیرید خوابگاه؟

محمود به عسل خیره شد: «جای خوبی نیست، جدامون میکنن!» خندیدم و به تایید سر تکان دادم: «وقتی میگم عاشقید میگید نه! هرچند آدم تو رنج، عشقو فراموش میکنه» عسل به مرمر کتابخانه تکیه زد: «همه‌ چیزو فراموش میکنه، نه فقط عشقو» به صورتش، به چشم‌هایش و به لبخندش که کم کم محو میشد خیره شدم، در وجودش دنبال دختری میگشتم که روزگاری هزار تا آرزو داشت و حالا فقط خاکسترشان را به روح میکشید!

با کنجکاوی چشم‌هایم را ریز کردم تا کنجکاوش کنم، او هم منتظر بود تا ببیند چه می‌گویم، هوا برای تاریکی لحظه‌شماری میکرد، خندیدم: «ماشالله خوبم موندی، هیچ چروکی تو صورتت نیست! زنای این دور و زمونه همه بوتاکسی و پروتزی،که یه خورده خودشونو سرپا نگه دارن، اونوقت عسل خانم ما چهل و دو سالشه و به این زیبایی؛ الآن چشت نزنم بگی این خانم خبرنگاره چشمم زد و رفت!» همه خندیدند، بلند و این‌بار عمیق و صمیمی، انگار برای اولین بار بود که دخمه رنگ لبخند میگرفت!

پایان

آقای آهنگر به ساعت اشاره داد، آسمان سورمه‌ایی شده بود، خواستم بایستم و خداحافظی کنم، نشد؛ همانطور نشسته سوال پرسیدم، آخرین سوالم را: «اگه بخواید به من، به عنوان دخترتون راهنمایی بدید چی میگید؟ آقا محمود»

_به نظرم از همین الآن هر چی میتونی پول جمع کن که نمونی مثل ما؛ یه چیزی داشته باشی که اگه یه زمانی چیز شد به خودت تکیه کنی نه کس دیگه.

عسل صدایش را بلندتر کرد: «به حرف هیچ‌کدوم از خواستگاراتم اعتماد نکن!» خندیدم، همه خندیدند: «همه‌شون؟» موهایش را زیر روسری هل داد: «حداقل زود اعتماد نکن؛ یه جوری محکشون بزن، دیگه خودت راهشو پیدا کن»، دستی به صورتش کشید: «راستی، پوستتم میخوای خوب بمونه هیچ آرایشی نزن، من همین کارو کردم.»

از دخمه بیرون آمدیم، سر و کله‌ی زن‌ها و مردها و حتی دختر بچه‌ها و پسربچه‌ها کم کم پیدا میشد، همه توی هم ریخته بودند و پارک عطر هرویین میداد! هیکل‌هایی نحیف و شکسته و خمیده! خانم اسماعیلی به طرفم برگشت: «میخوای بیشتر نگاشون کنی؟ تیتری به ذهنت رسید؟» تلخ و خسته به طرف ماشین رفتم: «آره، شوالیه‌های سایه! آدم‌هایی که مواد تو خیال به اونا قدرت و بزرگی میده اما واقعیت، خیلی تدریجی، فرسوده و فراموششون میکنه، اینقدر فراموش که گویی که هرگز نبوده‌اند.»

انتهای پیام/


سرور مجازی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا