خوزستان

لطفا قبل از مطالعه، فیلترشکن‌ها را روشن کنید!/ گفت‌وگو با دختر شهید حمید مختاربند

برگزیده های ایران؛ حنان سالمی: اینجا ایران است، جمهوری اسلامی ایران؛ سرزمینی که سکان‌دارانش خوش ندارند دست و دلمان با دیدن سکانس‌های جنایت بلرزد؛ پس فیلترشکن‌هایتان را روشن کنید تا قوانین را با هم دور بزنیم و بی‌هیچ سانسوری به سرهای بریده، بدن‌های روی آتش کباب شده، بمب‌های ساعتی آویزان از گردن‌های نازک‌تر از مو و قفس‌هایی که آدم‌های دست و پا بسته را زیر آب خفه می‌کنند زل بزنیم!

به شنیده‌ها گوش ندهید، به رسانه‌های داخلی و خارجی، انقلابی و غیرانقلابی، شما حتی به این سطور هم اعتماد نکنید، بگذارید معیارتان فیلترشکنی باشد که وقتی روشنش می‌کنید، دیوار صوتی تمام سکوت‌ها و خشم‌ها و نفرت‌ها و ترس‌ها را ناگهان رو به چشم‌های مضطربتان می‌شکند تا واقعیت را اینبار با چشم خودتان ببینید، بی‌هیچ روتوش و اصلاح و کم و کاستی.

جست‌وجو سخت نیست، انگلیسی و عربی بلد بودن هم نمی‌خواهد، شما بنویسید «داعش» همه‌ی رنج‌ها در کمتر از صدم ثانیه بالا می‌آید، حتی مصیبت‌هایی که عفت عمومی اجازه نمی‌دهد از آن‌ها قلم بزنیم، اما یادتان باشد که اگر حالتان هم به هم خورد، حتی اگر ترسیدید یا شاید هم اشکی گوشه‌ی چشمتان خزید و دلتان لرزید باز هم فیلترشکن‌هایتان را روشن نگه دارید و ببینید، با تمام جزئیات! چون بعد از آن قرار است میهمان حرف‌های بنت‌الشهیدی باشیم که بابایش را رودرروی همین جانیانِ وحشی به آسمان سپرد.

فارس: سلام، از خودتان بگویید؛ پای صحبت کدام عزیزی نشسته‌ایم؟

مختاربند: سلام و رحمت؛ طیبه هستم، اولین فرزند خانواده که سی‌ام شهریور ماه سال ۱۳۶۱ خدا من را به زندگی ساده اما پرشور بابا و مامان در اهواز بخشید؛ البته خانواده‌ی ما سال‌ها بعد کمی بزرگ‌تر شد و خدا یک خواهر و دو برادر دیگر هم به جمع کوچکمان اضافه کرد.

فارس: آیا روزمرگی‌ها و زندگیتان تفاوتی با زندگی بقیه مردم داشت؟ اینکه احساس کنید شما و خواهر و برادرهایتان سختی‌های خاصی را تجربه می‌کنید؟

مختاربند: روزمرگی‌های الآنِ زندگی‌ام با زمانی که در کنار بابا و مامان بودم خیلی فرق کرده است؛ خب دخترها که همیشه کوچک نمی‌مانند و حالا که مادرم، بیشتر وقتم را صرف بچه‌داری، رسیدگی به امورات خانه و اگر مجالی بود، مطالعه و درس خواندن می‌کنم.

اما زمانی هم که با بابا و مامان بودم زندگیمان تفاوت خاصی با زندگی مردم عادی نداشت؛ ما هم در یک سطح متوسط از جامعه بودیم که زندگیمان با همه‌ی بالا و پایین‌هایش میگذشت ولی خب نمی‌توان منکر شد چون اتفاقاتی بود که شاید زندگی ما را کمی خاص می‌کرد و گاهی نیز به چشم خودمان هم می‌آمد و آن، عملکرد بابا بود.

فارس: چه عملکردی؟

مختاربند: بابا همیشه طوری رفتار میکرد که مشخص بود احساس مسئولیت خاصی نسبت به جامعه‌ی اطرافش دارد و ما همیشه شاهد این احساس مسئولیت در مقاطع مختلف بودیم؛ یعنی اینطور نبود که حتما در گیرودارِ اتفاقات خیلی بزرگ و مهم باشد، نه؛ این احساس مسئولیت اجتماعی گاهی میتوانست آنقدر کوچک باشد که حتی به چشم بقیه نیاید اما برای خودش مهم بود که با تمام وجود انجامش دهد، آن هم به باشکوه‌ترین شکلِ ممکنی که در حد توانش بود.

برادرم خاطره‌ای تعریف می‌کرد که در کتاب هم به آن اشاره کردم، بابا یک روز مرد ژنده‌پوشی را می‌بیند که گویا تصادف کرده و او را جلوی ورودی بیمارستان رها کرده‌اند، خب قطعا آن روز و آن لحظه بابا کار مهمی داشته که بیرون بوده و میتوانست بی‌تفاوت از کنار آن بنده‌ی خدا بگذرد، یا مثل خیلی‌ از ما خودش را با این استدلال‌ها که ممکن است شری پیش بیاید یا اصلا بیایند و تصادف را گردنم بیندازند قانع کند اما ایستاده و مرد را به یک بیمارستان دولتی برده و وقتی پذیرش انجام شد و از آغاز روند درمان خیالش آرام گرفت، اگر هزینه‌ایی نیاز بوده پرداخت کرده و بعد به مسیرش ادامه داده است؛ خب این نمونه‌ی کوچکی از مسئولیت‌پذیری بابا است.

تا نمونه‌های بزرگ‌تر مثل ساخت مسجد چهارده معصوم که وقتی دید محله‌ایی که در آن ساکن شده‌اند مسجد ندارد و روز و شب جوان‌ها و نوجوان‌ها به بطالت می‌گذرد جرقه‌ای در ذهنش زده شد و او را به این سمت برد که با دستان خالی مسجد بسازد و پایگاه بسیج افتتاح کند، چون معتقد بود علاوه بر اهمیت نماز جماعت و صدای اذانی که باید در محله بپیچد بچه‌ها نباید وقتشان را هدر بدهند و این مسئله به شدت ناراحتش کرده بود و به همین دلیل در درازمدت تمام تلاشش را صرف تربیت سربازهایی برای امام زمان (عج) کرد.

فارس: از جزئیات رفتار بابا با خودتان برایمان بگویید؛ سخت‌گیری‌های خاصی برای تربیتتان وجود داشت؟ بابا از شما بچه‌ها چه توقعی داشتند و چه چیزهایی (از نظر رفتاری) به شما می‌بخشیدند؟

مختاربند: بابا آدم خیلی قاطعی بود و این خصلت هم در چهره‌شان نمود پیدا میکرد، چطور بگویم، یک ابهت خاصی داشت که بی‌ارتباط با شغل نظامی‌اش نبود اما در عین حالی که این قاطعیت در وجودش دیده میشد قلب به شدت رؤوف و مهربانی داشت در حدی که خاطر ندارم سخت‌گیری خاصی را از بابا دیده باشیم اما با همان قاطعیت تنها یک چیز را از ما میخواست و آن هم این بود که در هر شرایطی، واجبات الهی را رعایت کنیم، حالا گاهی پیش می‌آمد که مثلا حجابمان را بهتر رعایت می‌کردیم یا قرآن می‌خواندیم، آن موقع خوشحالی‌اش دوچندان میشد و حتی تشویقمان هم میکرد اما اینکه سخت‌گیری و اجبار و دستوری در تربیتمان باشد، نه.

از نظر رفتاری هم بابا طوری بود که تنها به یک نگاهش متوجه می‌شدیم چه کاری را خطا انجام داده‌ایم؛ یعنی لااقل من به عنوان دختر بزرگ خانواده اصلا یاد ندارم که بابا مثلا روی بچه‌ها دست بلند کرده باشد، حالا گاهی کمی صدایش بالا میرفت مثل بقیه آدم‌ها، اما معمولا با همان نگاه حرفش را به ما منتقل میکرد، در واقع آنقدر جدیت در این نگاه بود که ما حساب می‌بردیم و سعی می‌کردیم خطا و اشتباهمان را جبران کنیم.

فارس: سخت‌ترین روز زندگیتان قطعا لحظه دل بریدن از بابا بود؛ اولین بار خبر شهادت سردار مختاربند را چطور شنیدید؟ از غربت غم بگویید و از رنج وداع. 

مختاربند: شش سال پیش بود، هنوز تمام لحظات را با جزئیاتش به یاد دارم؛ آن روز من از لحاظ جسمی کمی بیمار بودم و نوبت دکتر داشتم، خبر شهادت بابا را به همسرم دادند و او به خاطر بیماری‌ام چند ساعتی معطل کرد تا خبر را آرام آرام به من بدهد، صدایش می‌لرزید و سعی میکرد خودش را آرام نشان دهد، چشم‌هایش را از من می‌دزدید، احساس کردم اتفاقی افتاده، تا اینکه به جای خبر شهادت گفت از سوریه خبر رسیده که بابا محاصره شده و فعلا از سلامتی‌اش خبری در دست نیست اما من به جای بیقراری فقط یک جمله را گفتم که هر اتفاقی هم برای بابا بیفتد به آرزویش خواهد رسید؛ در آن لحظه‌ها نگران حال بابا شدم ولی ماه‌های آخر، طوری ما را آماده‌ی رفتنش کرد که هر لحظه و ثانیه منتظر شنیدن خبر شهادتش بودیم و اصلا حیف بود چنین کسی توی رخت‌خواب بمیرد.

بابا معتقد بود جنگ سوریه یکی از جهادهای زمینه‌ساز جهادهای آخرالزمانیست و خودش را با اشتیاق به صحنه نبرد رساند و همه‌ی ما، حتی مامان، دلمان نمی‌آمد که ببینیم بابا بعد از ۳۰ سال جهاد و خدمت خالصانه به انقلاب و مردم در رخت‌خواب از دنیا برود، واقعا حیف بود و اگر در بستر چشم از دنیا میبست برای ما تعجب داشت، چون ما هر روز و ماه و سال شاهد اشتیاق و اعتقادش به جهاد و دفاع از مظلوم بودیم و به همین خاطر آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داشتیم ولی خب آن لحظه که خبر شهادت بابا برایم قطعی شد حس عجیبی را تجربه کردم، انگار دنیا با تمام متعلقاتش ناگهان خالی شد و من تکیه‌گاهم را از دست دادم.

رنج تلخی بود که روی دوشم سنگینی میکرد تا اینکه برای وداع به معراج شهدای تهران رفتیم، وقتی که وارد حسینیه شدیم و تابوت بابا را روی دوش مردها دیدم، ناگهان برای یک لحظه احساس کردم که روح بابا حاضر و جلوی تابوت به سمت ما در حرکت است، آنقدر این حس در شکوه آن لحظه‌ها قوی بود که ناخودآگاه و با صدای بلند به بابا سلام دادم؛ وقتی هم که روکش پرچم تابوت را کنار زدند و چشمم به خواب آرام بابا گره خورد یک آرامش شیرین در تمام وجودم ریشه دواند، من مطمئنم که در آن لحظه، بابا برای آرامشمان دعا کرده بود چون این حال فقط میتوانست یک معجزه باشد که کنار تابوت بابا نشسته باشیم و فقط با او دردودل کنیم.

فارس: بعد از شهادت سردار تصمیم گرفتید از زندگی کنار بکشید یا اینکه بنت‌الشهید بودن مسئولیت بزرگ‌تری را برای شما ایجاد کرد؟

مختاربند: زمانی که بابا هنوز به شهادت نرسیده بود و ما یک خانواده معمولی بودیم شاید این اندازه که الآن، نسبت به جامعه احساس مسئولیت نداشتم اما در شرایط جدید، به قول شما بنت‌الشهید بودن یک باری روی دوشم گذاشته که احساس می‌کنم راهی را که بابا با خونش به ما نشان داد باید ادامه دهیم.

در مقابل خیلی از کج‌روی‌ها، خیلی از شبهه‌هایی که در جامعه وجود دارد و به ویژه شبهه‌هایی که در فضای مجازی چه از لحاظ اعتقادی و چه از لحاظ شبهه‌هایی که به ارکان نظام وارد می‌شود خودم را مسئول می‌بینم که تا جایی که می‌توانم آدم‌های اطراف و جامعه‌ام را نسبت به این مسائل آگاه و روشنگری کنم. راستش را بخواهید حالا واقعا بی‌تفاوت بودن برایم سخت شدا است و این مسئولیتی است که فکر می‌کنم بابا از من انتظار دارد تا جایی که در توانم هست آن را به درستی انجام دهم.

فارس: روزهایی که به عقب برمیگشتید و بین خاطره‌ها جست‌وجو میکردید تا کتاب زندگی بابا را بنویسید برایتان سخت نبود؟ حین مرور خاطرات و نوشتن فصل‌ها چه احساسی را تجربه کردید؟

مختاربند: حقیقتا نوشتن کتابی که از بابا بگوید برایم همراه با اشک و لبخند بود؛ بعضی از صحنه‌ها مثل شهادت با اینکه بارها برای ما تکرار شده بود ولی وقتی می‌خواستم به تصویرش بکشم حالتی داشتم که گویی این اتفاق همین الآن برای خانواده‌ی ما افتاده است، حتی وقتی پای خاطرات عمه‌ها و مادربزرگم نشستم داغ دوباره توی دلم تازه شد و گَرد غم توی وجودم نشست و نوشتن از لحظه‌های وداع بابا و مامان اشک‌هایم را بی‌وقفه جاری کرد، خاطرات مثل فیلمی بود که سکانس‌هایش جلوی چشمم رژه میرفت اما سعی میکردم به خودم مسلط شوم و فقط به نوشتن از بابا فکر می‌کردم که برایم دغدغه شده بود.

ولی خب لحظات شیرینی را هم حین نوشتن کتاب تجربه کردم، روزهایی که با خواهر و برادرهایم دور هم جمع می‌شدیم و خاطرات را مرور می‌کردیم، خاطراتی که یک جرقه آن‌ها را دوباره به یادم آورده بود و از تعریف شادیشان در پوستمان نمی‌گنجیدیم.

فارس: چرا عنوان مثل یک خواب شیرین را برای کتابتان انتخاب کردید؟ از فصول کتاب و فراز و فرودهایش برای مخاطبان بگویید، اصلا طوری هست که وقتی جوان‌ها تورقش کنند و دل به سطورش دهند با اتفاقات جالبی مواجه شوند؟

مختاربند: شاید برایتان جالب باشد بدانید که تا هفته آخر نوشتن کتاب هنوز عنوانی برایش انتخاب نکرده بودم و خیلی برایم مهم بود عنوانی باشد که حقیقتا حق مطلب را در رابطه با کتاب ادا کند اما بالاخره فصل فصل کتاب را با یاری خدا و دعای بابا نوشتم.

گاهی پیش می‌آمد که در حین نوشتن به بن‌بست می‌رسیدم و مثلا در خاطره‌ای از لحاظ تاریخی یا محتوایی برایم ابهامی پیش می‌آمد اما برای خودم هم جالب بود که خیلی سریع عکس یا فیلمی به دستم می‌رسید و آن ابهام برطرف می‌شد، شاید از نظر خیلی‌ها این برداشتم احساسی باشد اما من یقین دارم که همه این برکت‌ها از کمک‌های بابا بود که با دعای خیرش نمیگذاشت در بن‌بست‌ها بمانم.

از نظر محتوا نیز کتاب از کودکی مامان شروع می‌شود، تقریبا میتوان گفت سال‌هایی خیلی دور که در این انتخاب هم عمد داشتم چون بابا علاقه خاصی به زادگاهش شوشتر داشت و من دوست داشتم بخشی از رسم و رسومات شوشتر و زیبایی‌های این شهر قدیمی را در قالب کودکی مامان به مخاطب نشان دهم.

پدربزرگ مادری من معلم و مادرم، تک‌دختری نازپرورده بود که بعد از انقلاب و اوایل جنگ از یک خانواده کم‌جمعیت و فرهنگی وارد یک خانواده سنتی و پرجمعیت شد، حالا در این بین یک سری تفاوت‌هایی بین خانواده‌ی پدری و خانواده‌ی سنتی بابا وجود داشت که تلفیقش با سختی‌های زندگی با پاسداری که جان و زندگی‌اش را وقف پاسداری از انقلاب کرده بود فصل‌های کتاب را تشکیل داده است؛ سختی‌هایی که باعث فاصله گرفتن مامان از زندگی قبلی و رشد معنوی‌اش می‌شود تا جایی که پس از سی و چند سال زندگی مشترک به سعادت لقب همسر شهید مدافع حرم نائل می‌شود؛ در واقع تمام تلاشم بر این بود که این فرازها و فرودها را در قالب ماجراهایی واقعی که در زندگیمان اتفاق افتاده بود تصویرسازی کنم و با قلمی روان به مخاطب نشان دهم.

فارس: اینکه به عنوان دختر شهید تصمیم گرفتید با استفاده از قلمتان رسانه شوید و زندگی انقلابی و شهدایی را در قالب داستان به دنیا نشان دهید نشان‌دهنده این است که انفعال همسران و فرزندان شهدا را نپذیرفته‌اید، لطفا از اهمیت رسانه بودن خانواده‌های شهدا و حضورشان در عرصه‌های مختلف و به ویژه دفاع از اسلام و ولایت بگویید، چه نظری دارید؟ سکوت یا فریاد؟ آیا راه شهید پس از شهادتش خاتمه پیدا می‌کند یا ما و شما موظفیم به حرکت؟

مختاربند:بله، قطعا همینطور است که می‌فرمایید، ما خانواده‌های شهدا بعد از شهادت عزیزانمان وظیفه داریم که رسالتمان را انجام دهیم و نباید سکوت کرد؛ به ویژه الآن که جامعه ما آماج حملات رسانه‌های غربی است و آن‌ها سرتاپا مسلح در حال حمله به اعتقادات و فرهنگمان هستند.

برنامه‌ها و تولیداتشان طنز و سرگرم‌کننده است اما در حال تغییر آرام و زیرپوستی افکار و عقاید خانواده‌های ایرانی است، پس وظیفه چیست؟ وظیفه، روشن نگه داشتن چراغی است که شهدا با خونشان روشن کرده‌اند.

خیلی‌ها به راه شهدا علاقه‌مندند و دوست دارند با روش زندگی و سلوکشان آشنا شوند، به همین خاطر کاری که در جنگ روایت‌ها از دست من برآمد روایت زندگی شهیدی بود که به قدر عمرم در کنارش نفس کشیدم و زندگی کردم؛ شهید مثل مردم زندگی کرده و یک آدم عادی بوده اما توجه‌اش به ارزش‌ها و یک سری خصوصیات او را عاقبت به خیر کرده، نکات و ارزش‌هایی که باید در قالب‌هایی جوان‌پسند به مخاطبان عرضه شود، باور کنید خیلی‌ها علاقه‌مندند که از این راه‌های رفته و عاقبت‌بخیری بیشتر بدانند و ما هم موظفیم که این مسیر و الگوها را نشانشان دهیم.

فارس: شیرین‌ترین و تلخ‌ترین خاطره از بابا

مختاربند: آخرین تماس بابا با من از سوریه و یک ماه قبل از شهادتش بود، گوشی را بلند کردم و با شنیدن گرمای صدایش وجودم درخشید، گفت: «بابا، دوست دارم تا زنده‌ام برای زیارت به سوریه ببرمت» تا زنده است؟ چند بار جمله‌اش را توی مغزم بالا و پایین کردم، از شنیدنش بدنم یخ کرد، شش ماهی از شهادت شهید کجباف، همرزم و دوست قدیمی بابا میگذشت، با خودم گفتم بین شوخی دلخوری‌ام را از حرفش نشان دهم، گوشی توی دستم می‌لرزید اما خنده را بین حرف‌هایم چکاندم: «اینطور نمی‌شود بابا، تک تک دارید می‌روید، چیزی به ظهور نمانده ها! آنوقت امام زمان (عج) که آمد می‌گوید این‌ها کجا رفته‌اند؟» سکوت در حد چند ثانیه طول کشید که صدای قاطع بابا دوباره در گوشم پیچید: «خب برمی‌گردیم بابا».

آن مکالمه تمام شد ولی آن روز مطمئن شدم که بابا با این کارش، با این حرفش می‌خواهد با من وداع کند، آن لحظه من شهادت بابا را یک ماه زودتر باور و درک کردم و تمام وجودم گریه شد، خیلی گریه کردم اما این خاطره شیرین‌ترین و تلخ‌ترین خاطره‌ام شد؛ شیرین چون بابا وعده‌ی برگشت داد و تلخ برای تحمل این سال‌هایی که پشتوانه‌ایی چون او دیگر در کنارم نیست، هرچند مثل همه‌ی سال‌هایی که مواظب و مراقبمان بوده وجودش را احساس می‌کنم اما دل است دیگر، برای شنیدن صدا و دیدن روی ماهش بهانه‌گیری می‌کند.

فارس: اگر بنا باشد در برابر خون شهیدتان چیزی از زنان و دختران این سرزمین مطالبه کنید چیست؟

مختاربند: من کوچک‌تر از آن هستم که بخواهم چیزی را در قبال اینکه عزیزترین عضو زندگی‌ام را برای حفظ این انقلاب دادم مطالبه کنم، نه من مطالبه‌ای ندارم جز اینکه قدر این خون‌های پاکی که برای حفظ اسلام و انقلاب بر زمین ریخته شده دانسته شود؛ هرچند با وجود تمام هجمه‌های دشمن اکثریت مردم میدانند که اگر این نظام نباشد خبری هم از اسلام و آرامش و امنیت در کشور نخواهد بود؛ اما سوال من از کسانی است که این امنیت را دست کم گرفته‌اند؛ آیا نباید قدر این امنیت و آرامشی را که با خون پاک عزیزان این سرزمین آبیاری شده است بدانیم؟

فارس: به نظرتان اگر شهید سردار حمید مختاربند و سایر شهدای مدافع حرم برای دفاع نمی‌رفتند ما دچار چه شرایط و بحرانی می‌شدیم؟ فیلم مُثله کردن شیعیان توسط داعشی‌ها را دیده‌ایم، بسیار فجیع و دلخراش، آیا ما تحمل تجربه این اتفاقات را داشتیم اگر شهدایمان برای دفاع پیشقدم نمی‌شدند و از خون و جانشان مایه نمی‌گذاشتند؟

مختاربند: به نظرم اگر کسی مقداری مطالعه تاریخی و اجتماعی داشته باشد، اگر شناختی نسبت به تاریخ کشورهای منطقه و حتی کشورمان پیدا کرده باشد و اگر مسلح به سواد رسانه‌ایی شده باشد و تحت تاثیر خبرهای زرد رسانه‌های داخلی و خارجی قدرت تحلیلش را از دست نداده باشد متوجه میشود که تنها هدف تشکیل داعش، از میان بردن اسلام شیعی است.

اگر پای این وحشی‌هایی که بویی از انسانیت نبرده‌اند به شهرهایمان می‌رسید شاید عمق جنایاتشان را حتی نمیشد در فیلم‌ها به تصویر کشید، کما اینکه در شهرهای سوریه و عراق هم مرتکب شدند و زبان را حتی یارای گفتن از آن دردها و فاجعه‌ها نیست؛ اما مردانی از جنس جوانانی که آرزوهایشان را بر زمین گذاشتند و رفتند، مردانی از جنس موسپیدهایی مثل بابا، شهید کجباف و شهید سلیمانی که دل از عزیزان، نوه‌ها و تمام چیزهایی که سال‌ها با زحمت به دست آورده بودند بریدند تمام مثله شدن‌ها، سوزاندن‌ها، خفه شدن‌ها و رنج‌ها را به جان خریدند تا امروز ما در آرامشی باشیم که ابعاد پنهانِ نداشتنش در سوریه و عراق را شاید سال‌ها بعد در کتاب‌ها و فیلم‌ها بتوانیم بخوانیم و ببینیم و بدانیم؛ هر اندازه بیشتر از این واقعه فاصله بگیریم تازه بیشتر متوجه عمق جنایات و فاجعه داعش و عمق فداکاری و رشادت کسانی می‌شویم که روبه‌روی وحشی‌ترین انسان‌های تاریخ ایستاده‌اند، کسانی که بابا در وصیتش آنها را از نسل شمر و یزید دانسته که با همان خباثت و خصومت در تلاش برای خشکاندن ریشه تشیع بودند‌.

فارس: ممنون می‌شویم اگر حسن ختام این گفت‌وگو جمله‌ایی از شهید باشد که ما را به آن میهمان می‌کنید

مختاربند: بابا در مقاطع مختلف جملات متفاوتی داشت، گاهی اوقات شعر بود، گاهی اوقات دعایی مخصوص اما بعد از شهادتش جمله‌ای را در یکی از دفترهایش پیدا کردم که واقعا برایم تکان‌دهنده بود، بابا نوشته بود «نگران باشید که چطور می‌خواهید بمیرید، اگر نگران بودید برایش فکری می‌کنید» بابا راست میگفت، باید نگران باشیم خانم سالمی، خیلی نگران، چون اگر شهید نشویم، می‌میریم.

انتهای پیام/


سرور مجازی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا