رنجی به اسم نان، گنجی به شکل نفت

برگزیده های ایران؛ حنان سالمی: تا حالا درد کشیدهایی؟ دردهای معمولی را نمیگویم، همانهایی که لوساند و نیامده میروند، نه! من دردهایی را سراغ دارم که مثل یک غدهی سرطانی توی دلها ریشه میزنند، دردهایی که اگر هزار دستِ به دهان رسیده هم مشت شود نمیتوانند ریشهاش را بخشکانند و جایش تا ابد توی وجود، تیر میکشد!
من نمیدانم شمایی که شاید هم خیلی اتفاقی گذرت به این روایت افتاده اهل کدام دیاری، اصلا مهندسی یا معلم، کارگری یا دانشجو، مدیری یا کارمند اما خواهش میکنم قبل از زدن رویم به زمین، چند دقیقهایی چشمهایت را ببندی و اجازه بدهی راوی جغرافیایی باشم که قضاوت تو، شاید سرنوشت دردهایش را دیگرگون کند.
جایی که اتفاقا اسم شهر را هم به جانش سنجاق کردهاند اما از صحرا، قالب تهیتر است! شهری که درد، خیلی تلختر از آنچه فکرت، تاب تحملش را داشته باشد، توی رگهایش خزیده و مُسریوار در حال سرایت به سلول به سلولِ زندگی آدمهایش است؛ پس بمان و بخوان، قول میدهم زیاد وقتت را نگیرم!
حالت تهوع
اسمش آغاجری است، کجاست؟ خب اگر آدرس دقیقش را بخواهی، طبق معمول همهی محرومیتها، میرسد به استان خوزستان! یکی از مناطق نفتخیزِ جهان که اتفاقا میدان نفتی هم دارد؛ راستی از میدانهای نفتی چیزی شنیدی؟ خودم برایت میگویم: « میدان نفتی به محدوده یا ناحیهای جغرافیایی گفته میشود که در آن بتوان چاههای متعدد نفت را بر روی مخازن نفتی حفر و از آن نفت خام استخراج کرد. » حالا دیگر حرف یک و دو و سه چاه نفت نیست، حالا حرف یک شهر، یک منطقه، یک زمینِ پر از نفت است.
شالگردن را تا زیر چشمهایم بالا میکشم، هوا هنوز آنقدرها هم سرد نیست اما بوی تند نفت بیرحمانه توی صورتم چنگ میزند و کنج امن عافیتطلبی را از سرم میاندازد؛ آقای رحمتی، زیر بغل پیرمرد را گرفته: « باید قرص ضد حالت تهوع میخوردید! فکر کنم توی قرارگاه داشته باشیم، و گرنه نمیتونید تا بستن روایتتون دووم بیارید. » و من ناگهان در خودم مچاله میشوم، پیرمرد برای عوقزدنهایم سر تکان میدهد، اینجا، همه چیز، طعم تلخ تاسف میدهد!
خونابه
آقای رحمتی کِش عینک پیرمرد را شُل میکند و شیشههای تهاستکانیِ اسیر در قاب ترک برداشتهی کائوچو، روی سینهاش میافتد، مثل برگی پلاسیده از تن درختی عزادار در غروبی سرد و پاییزی! به اشاره میفهماند که بهتر است پیرمرد دردش را نبیند، کاری از دستم برنمیآید جز اینکه حواسش را به رنگ و لعاب عکسهای گوشی پرت کنم؛ پیرمرد یکی از ۱۷ هزار نفر، جمعیتِ دردکشیدهی شهر است؛ زخمش را باز میکند، چرک و خون روی سفیدی پانسمان رها میشود، میپرسد « چه خبر پسرم؟ » آقای رحمتی میخندد: « اگه همینطور به میوه خوردن ادامه بدی پاتو میبُرن حاجی! » به چشم سوال میشوم، پیرمرد آخ میگوید، آقای رحمتی سفتتر میبندد.
دوباره میپرسم، سهباره، چندباره، با تقلا؛ چشمهایم از نفس میافتد! اصلا عجیب نیست پیرمردی که دستش به دهانش نمیرسد فقط میوه بخورد؟ پولش را از کجا آورده در این بلبشوی اقتصادی؟! آقای رحمتی صدا میشود: « خانم سالمی، الکل تو ماشینه، بیزحمت میاریدش؟ » به سمت ماشین میروم، آن هم با سوالهایی که پشت سرم جار میزنند، سوویچ را میاندازم، تمام لباسهایم بوی نفت میدهد، باید نفس بکشم، جهنم و ضرر، ریه مگر نفتی میشود؟!
آقای رحمتی با انگشت چند ضربهای به شیشه میزند، انگار نیم ساعتی میشود در خودم غرقم! غصه توی قصهاش ریشه دوانده، تسبیح بین انگشتهایش بیقراری میکند: « پیرمرد دیابت داره اما آدم گرسنه که درد و مرض حالیش نیست! متوجهید چی میگم؟ یعنی چطور بگم، کارش شده قبرستون رفتن! بین قبرا دوره میوفته و خرما و میوههای خیراتی رو جمع میکنه تا قوت یه هفتهاش باشه، فکر کنم باید پاشو ببُرن، نا نداره » سرم دور سرم میچرخد، پیرمرد ناخوشاحوال است.
بشکه نفت
کمی آنطرفتر خانههای گِلی با تمام وجود توی ذوق تابلوی ورودی شهر میزنند، اینجا اصلا به آنجا نمیآید؛ جزئیات آنقدر ساده است که کلمهی « شهر » روی دوش این لوکیشن سنگینی میکند؛ زن همانطور که نفسنفس میزند خودش را به آقای رحمتی میرساند، خرمن موهای طلایی پسربچه روی صورت آفتابسوختهاش زار میزند، زن دست پسرش را میکشد و پیرهن آقای رحمتی را یقه میکند: « مدرسهها رو حضوری کردن، دمپاییش تا به تاست، بدون کفش بفرستم بره؟ پناهم به غیرتت برادر » آقای رحمتی سر خم میکند و بلند به روی چشم میگوید، دوباره توی ماشین مچاله میشوم، لولههای نفت از روی گلوی خانههای آغاجری میگذرد؛ با چرخاندن فرمان آقای رحمتی، عکسهای تبلت هم میچرخد، صورتها شطرنجیاند، مثل دلهایشان که بازیچهی مهرههای نفت و گازاند؛ میگوید بیش از ۳۰۰ هزار بشکه نفت خام از میدانهای نفتی اینجا استخراج میشود، میخواهم چیزی در جواب بگویم اما سکوت میکنم، راه همچنان بیابانی است.
بُن نان
صورتهایشان تکیده است، دستهایشان را دراز میکنند، اینجا حتی نان را هم قرضی میخرند، دختر میگوید « بابا حساب نانهای قرضی از نانوایی را یارانه به یارانه صفر میکند! » منظورش را متوجه نمیشوم، آدم مگر نانِ قرضی میخرد؟ اصلا نان، قُرصی چند؟ آقای رحمتی بُنهای نان را تقسیم میکند: « هدیهای از طرف قرارگاه جهادی ایثارگرانه؛ قبضهای آب و برقتونم پیگیری کردیم انشالله قسطی شه، هرکجا هم کم آوردید درخدمتیم » لبها به خنده شکوفه میکند اما چروک دور چشمها و گوشهی لبها و روی پیشانیها عمیق و بلند است؛ بین شلوغی کیفم دنبال آدامس میگردم، دهانم بوی نفت میدهد!
محرومیت
ماشین سرعت گرفته، بچهها میدوند، آفتاب هم طبق معمول در حال غروب است؛ از پشت این شیشهها همه چیز آرام به نظر میرسد، لولههای نفت هم عین دردها در جریانند؛ آقای رحمتی دنده را عوض میکند: « بچههای قرارگاه، رزمنده و جانباز و ایثارگرن، اهل خود آغاجری؛ دور هم جمع شدیم که برای محرومیت شهرمون یا علی بگیم اما کم آوردیم؛ تقریبا یه سال و نیمه که مشغول جهادیم، الآن دقیقا با مختصات میتونیم بگیم که درد شهرمون چیه اما دستامون کوتاهه و چشممون به آسمون »
با سقفهای ریختهی خانههای گِلی خداحافظی میکنم، باران پارسال، آغاجریها را آواره کرده؛ آقای رحمتی و بچههای قرارگاه برنامه چیدهاند که حدود ۲۰۰ خانهی ریخته را با کمک شرکتهای نفت و گاز آغاجری روبهراه کنند، شرکتها هم قول سیمان و ماسه و ایزوگام دادهاند اما تا این لحظه چیزی به دست جهادیها نرسیده و چشم به راهند! تلفن آقای رحمتی زنگ میخورَد، آمار یک سال و نیمشان را میدهد، آمار ۵۰۰ میلیونی که از اینور و آنور جور کردند و به زخمهای آغاجری زدند، آمار دردها، خستگیها، چشم به راهیها، او میگوید و مسئول پشت تلفن تایید میکند؛ تمام وجودم سوال میشود: « یعنی میشنود؟ » شاید هم نه، حواسش پرت جای دیگری است، جایی دورتر از اینجا که ما هستیم! آقای رحمتی به طرفم برمیگردد، انگار سوالی روی دلش سنگینی میکند: « امروز چی دیدید خانم سالمی؟ » به لولههای نفت خیره میشوم و کلمات را در بغض غروب آغاجری میترکانم: رنجی به اسم نان، گنجی به شکل نفت؛ به قول محسن چاووشی: «این بود زندگی …» .
انتهای پیام/ر