خاطراتی از سردار شهید ایرلو در کتاب «یک تن و این همه مزار»
به گزارش خبرنگار حوزه کتاب و ادبیات برگزیده های ایران، سردار شهید حسن ایرلو (سفیر جمهوری اسلامیایران در یمن) برادر سرداران شهید حسین و اصغر ایرلو است. مرحوم عباس ایرلو سه پسر داشت که هر سه وقف انقلاب شدند و در کسوت سرداری جام شهادت نوشیدند. کتاب «یک تن و این همه مزار» با محوریت حسین ایرلو، فرمانده تخریب لشکر المهدی با قلم معصومه رمضانی به نگارش درآمده و توسط انتشارات رسول آفتاب به چاپ رسیده است.
بخشی از خاطرات این کتاب را میخوانید:
«مامان صونا چادرش را روی سر کشیده بود و وسط حجره حاج احمد ذوقی آرام آرام گریه میکرد. حسن مانده بود چه کند! طاقت دیدن شانههای لرزان مادر را نداشت. هنوز حضور بابا عباس را داخل میدان تره بار شوش حس میکرد و باور نداشت که دیگر باید به نبودن و ندیدن او عادت کند.
چشمانش میان حجرهها دو دو میزد تا بلکه بین آن همه کارگر بابا را پیدا کند. بین کارگرهایی که مثل او جعبه جعبه میوه بار ماشینها میکردند یا آنهایی که کنار باسکول، وزن بارها را مینوشتند و تن تک تکشان مثل بابا پر بود از پوشال و خاک.
ـ حاج آقا! یعنی کسی نبود جلوی مامورها بایسته ؟کسی نمیتوانست کاری کند؟
مدیر حجره دستش را روی میزش دراز کرد و تسبیح دانه درشتش را به سمت خود کشید و از جا بلند شد، به طرف حسن آمد و دستش را روی شانههای او گذاشت. تا از مامان فاصله بگیرند آرام بردش به سمت درب حجره، چند قدمیکه برداشتند صدایش را در گلو خفه کرد و آرام گفت: پسرم! بد و بیراه گفته بود به شاه. میدانی یعنی چه؟ در مملکتی که کسی جرات ندارد به گربه شاه بگوید بالای چشمت ابروست، به خود شاه فحش داده بود. هر کدام از ما دخالت میکردیم مثل پدرت سرو کارمان با کرام الکاتبین بود.
بعد هم صدایش را صاف کرد و کمیبلند تر ادامه داد:وقتی مامورها آمدند نه اینکه اصلا چیزی نگفته باشیم، من و چند تا از حاجی بازاریها پا در میانی کردیم اما مامور رژیمند دیگر حرف حرف خودشان است.
مامان اشکهایش را پاک کرد و چادرش را از روی صورت عقب زد و گفت: این مرد که سرش در لاک خودش بود، دیواری کوتاه تر از او پیدا نکرده بودند؟
نه حاج خانم ا! ین عباس آقای شما چند وقتی بود حرفهای سیاسی میزد. با دار و دسته طیب خدا بیامرز نشست و برخاست داشت، آنها هم که انقلابی و مخالف شاه.
حالا کی آزادش میکنند؟
با خداست. ان شاءالله به زودی. اما تا برگشتش امری چیزی بود ما در خدمتیم، مدیونید تعارف کنید.
مامان از روی صندلی بلند شد و بعد گفتن :خدا خیرتان دهد خداحافظی کرد و از درب حجره خارج شد. نگاه نگران و مضطربش را به حسن دوخت و گفت:فعلا چیزی به بچهها نگو و باز از فکر بلایی که سرشان آمده اشک در چشمانش حلقه زد.
قبل از اینکه برسند محله صابونپزخانه و جلوی درب منزل، مامورهای ساواک را ببینند، مامان چند باری سرش گیج رفت و زمین خورد. حسن هم هر چقدر قدکشی میکرد تا شانههای کوچکش برسد به بازوان مامان و بتواند زیر کَتش را بگیرد بیفایده بود. مامان تلو تلو میخورد و برای اینکه زمین نخورد دستش را تکیه میداد به دیوار. حتی نا نداشت چادرش را از روی خاکها جمع کند. طفلی حسن مانده بود به حال مادرش دل بسوزاند یا پدری که معلوم نبود ساواکیها چه بلایی سرش آورده اند.
محله شلوغ بود و پر رفت و آمد. راه رفتن در کوچههای تنگ و باریکش حواس جمع میخواست تا تنه ات به تنه کسی نخورد اما حواس مامان پیش بابا بود تا عابرها وتنههایشان.
از پیچ آخرین کوچه که گذشتند مامان با دیدن مامورهای شاه کنار درب خانه، مثل مادیانی که با ضربهای هوشیار میشود و میتازد، تا خود خانه دوید.
یکی دو تا نبودند. دو تا مامور داخل کوچه دو تا داخل حیاط و خانمیبا موهای مشکی بلند و لباس و دامن فرم از جنس لباس مامورهای مرد داخل اتاق.
همه جا را به هم ریخته بودند. صدای گریه لیلا در آغوش فاطمه قطع نمیشد و دستهای فاطمه به قدری میلرزید که نمیتوانست شیشه شیر را راحت در دست بگیرد و در دهان لیلا بگذارد. حسین اخمهایش را در هم کرده بود و باغیظ به رفت و آمد مامورها نگاه میکرد.
مامان که با زور و التماس وارد شد بچهها جان گرفتند. یکی از مامورهای داخل حیاط، جلوی حسن را گرفت و نگذاشت بالا برود و آن یکی از پلهها بالا رفت و جلوی ایوان شروع کرد به داد و بیداد.
زود باش! هر چی کتاب و دفتر دستک دارید بردار بیاور.
شما که همه چیز را به هم ریختید و همه جا را گشتید، چه کتابی؟چه دفتری؟
وقتی مامور با چشمان پر خشم و چهرهای بر افروخته همچون گرگی درنده به سمت مامان آمد و در چشمانش براق شد، حسین تاب نیاورد و خواست کاری کند، اصغر دستش را گرفت و مهارش کرد.
با زبان خوش میگویم. یا خودت بیاور یا وای به حالت اگر خودمان چیزی پیدا کنیم.
مامانهاج و واج مانده بود.
من نمیدانم شما دنبال چه میگردید! خودتان پیدایش کنید. این را گفت و دستانش را به اسب ماده سمت فاطمه و اصغر و حسین باز کرد تا زیر بال چادرش آرام شوند. بچهها که انگار منتظر چنین لحظهای باشند مکث نکردند. اول اصغر پرید در آغوش مادر و بعد هم فاطمه با لیلایی که در بغل داشت.
حسین اما جنب نخورد با همان ابروان در هم کشیده و آتشی که در نگاهش موج میزد، به مامان فهماند غرورش اجازه نمیدهد کمتر از یک مرد رفتار کند.
ساواکیها وقتی دیدند میان خِنزر پِنزرهای خانه، همه چیز یافت میشود الا کتاب سیاسی و رساله، رفتند سراغ همسایههایی که از پشت پنجرههاشان سرک میکشیدند و جرات بیرون آمدن نداشتند.
از کار و بار بابا سوال کردند و اوضاع و احوالش، وقتی فهمیدند به کاهدان زده اند و بابا اهل کتاب و سیاست نیست دست از پا درازتر دُمشان را روی کولشان گذاشتند و رفتند.
انتهای پیام/