فارس

به سوی پرواز/ روایت آزاده ای از کازرون که همچنان آرزوی شهادت دارد

به گزارش برگزیده های ایران از کازرون، پرواز همیشه زیبا است اگر مقصد، سرزمین عشق باشد. آنان‌که با عشق سفر کردند عاشق بودند.چه دلیلی محکم‌ تر از این می تواند نوجوانی که هزاران‌ آرزو بر دل دارد را برای دفاع از ناموس و وطن به سمت گلوله، تفنگ‌ و جنگ‌ بکشاند.

جوان‌ ۱۹ ساله ای که با ذوق و شوق، داوطلبانه به سوی جبهه می رود و خاطرات تلخ و روزهای خاکستری سخت دیروز سهم‌ امروز او از آن سفر است. هر چند او آزاده است و آن سختی ها را سعادت می داند اما غمگین‌ است که چرا از سعادت شهادت بی نصیب مانده است.

به همین دلیل به یکی از رزمندگان غیور ایران‌ همیشه سرفراز از شهرستان‌ کازرون، به روزهای حماسه ساز گذشته، سری می زنیم، تا حکایت حدیث عشق را مروری کرده باشیم و زره ای از دین خود را ادا کنیم. 

این بار، راوی داستان عشقی می شوم که لحظه به لحظه شنیدنش تلنگری است به خودم و همه آنهایی که قراراست این‌ داستان واقعی را بشنوند. با خودم‌می گویم:  چقدر به شهدا، رزمندگان‌ و ایثار گران ازاده مدیونیم.

فراموش کردن آنها فراموش کردن‌ زندگی است، فراموش کردن‌ خودمان‌ است. پس  آنها را ببینیم، حرفهایشان را بشنویم، تا در نسل های بعد از ما هم‌ جاودان‌ بمانند. این کوچک‌ترین‌ کاری است که می توانیم‌ انجام‌ دهیم.

او را به اسم‌ شهید زنده در منطقه میشناسند. سعید رستمی، فرهنگی، عضو شورای اسلامی شهر بالاده شخصیتی آرام‌ و با وقار دارد. پروفایل شماره تماسش پوستر ترحیم دومین سالگردش را گذاشته است. نمی‌دانم‌ چه حسی نسبت به این‌ پوستر دارد آیا دوست داشت شهید شود؟ حتما از او خواهم‌ پرسید.

سعید رستمی متولد یکم‌ فروردین‌ماه  سال ۱۳۴۸ است. او در خانواده ای مذهبی از روستای تل ابیض بخش بالاده از توابع شهرستان‌ کازرون‌ چشم‌ به جهان‌گشوده است.  در سال ۱۳۶۷ به فرمان‌امام‌ خمینی ( قدس ره ) را لبیک‌گفت و به سوی جبهه های حق علیه باطل شتافت. پس از ماه ها حضور در جبهه در تاریخ ۲۹ فروردین ماه سال ۱۳۶۷ در عملیات تک‌دشمن در منطقه فاو اسیر می شود. 

طی گفتگوی اختصاصی با این‌ رزمنده ایثارگر و آزاده بیشتر آشنا می شویم.

با چه انگیزه ای به جبهه رفتید؟

آن‌ روزها خیلی معتقد و فرد پخته ای نبودم‌ اما همه از پیر و جوان‌احساس مسئولیت بی نظیری داشتند. نیرویی عجیب حتی دانش اموزان‌ را از پشت‌ میز درس و مدرسه به میدان‌ جنگ‌ می کشاند. اخلاص، سادگی، صمیمیت و مسئولیت‌ پذیری از صفات بارز همه بود. من یاد دارم‌  کلاس دوم‌ راهنمایی بودم‌ معلمم را راضی کردم‌ که به جبهه بروم‌.

جنگ چه رنگی بود؟

مثل خودم‌ سیاه( با خنده )، جنگ به رنگ‌ سیاه بود اما دلها سپید و یکرنگ. ما همدیگر را برادر صدا می زدیم‌ خیلی ها همدیگر را به اسم‌ نمی‌شناختند. 

لحظه های اسارت چگونه بود؟

لحظات سخت و نفس گیری بود دشمن منطقه فاو را گرفته بود. ما ۸ نفری بودیم‌ که راهی جز عقب نشینی نداشتیم. موقع برگشت، دوستانم‌ یکی یکی جلو چشمانم شهید می شدند تا اینکه دونفر شدیم و سعی می کردیم  ادامه دهیم‌ و دور شویم. ناگهان‌ دوستم مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به حالت عجیبی به شکل سجده به زمین افتاد و شهید شد.

من‌که چاره ای جز ادامه راه نداشتم‌ نفس زنان خودم را به کناره های اروند رود رساندم، ناگهان متوجه رزمنده ای شدم‌ که به حالت خسته  اسلحه را کنارش قرار داده و خواب رفته است. او را بیدار و از وجود عراقی ها مطلع کردم‌ و گفتم: عراقی ها الان‌ به ما می رسند باید کاری کنیم خودمان را به پل برسانیم‌ و رد شویم.

وقتی بلند شدیم‌ تا به مسیرمان برای عبور از پل اروند ادامه دهیم، ناگهان‌ با نگاه به پشت سرمان متوجه شدیم‌ که عراقی ها در ۶۰ یا ۷۰ متری ما قرار دارند. عراقی ها زودتر از ما به پل رسیده بودند و ما نمی توانستیم‌ کاری کنیم کاری که از دستمان بر می امد این بود که خودمان را میان بیشه زار که پر از سیم‌ خاردار و آهن قراضه بود پرت کنیم و همانجا بمانیم‌ تا شرایط بهتر شود. آب حالت جزر و مد داشت و گاهی تا گردن‌ ما می آمد.

۲۴ ساعت به این‌حالت در آب و میان بیشه ها ماندیم‌ و عراقی ها را نظاره می کردیم دیگر بدنمان سست و ناتوان شده بود. شرایط آنجا هیچ تغییری نمی کرد و ما تصمیم‌ گرفتیم‌ بیرون بیاییم. وقتی بیرون آمدیم‌ همه آنها گلن‌گدن اسلحه را کشیدند و یک‌ لحظه احساس کردم‌ می خواهند تیر بارانمان‌ کنند.

ما هر دو سوره حمد و توحید و شهادتین خودمان را می خواندیم که لحظه ای فردی به آنها گفت: (لا لا ) که متوجه شدیم‌ آن‌ فرد شیعه است و از شلیک آنها به سمت ما جلوگیری می کند.

عراقی ها ما را به اسارت بردند. پس از انتقال به چند خط به بصره رسیدیم. فقط در خود منطقه فاو کاری به ما نداشتند بعد از آن چشم‌ و دست و پایمان را بستند و روی شکم‌انداختند. آنها با صدای گلن گدن‌ و خشاب تفنگ‌هایشان ترس و دلهره در ما ایجاد می کردند. بی خبر ما را تو گوشی می زدند به طوری که ساعت ها سردرد شده بودیم. رفتارشان بی شرمانه و دور از انسانیت بود. وقتی به بصره رسیدیم‌ حدود ۷۰۰ نفری می شدیم‌ که ما دو نفر اخرین اسرای فاو بودیم.

به مدت سه روز تشنه و گرسنه فقط کتک‌ می خوردیم. ما را سوار ماشین‌کردند و در شهر دور میزدند، مردم‌هم‌ هورا می کشیدند و آنها را تشویق میکردند. مثل اینکه با مانور دادن روی ما خودشان را زرنگ‌ معرفی می کردند.

مقصد بعدی ما بغداد بود که حدود دو ماه اقامتمان در آنجا طول کشید. روزهای سختی بود زندان در سلولی که. حدود ۳۰‌ نفر در یک‌ اتاق ۱۲ متری که از هر ۱۵ نفری حدودا ۵ نفر مجروح شدید داشتیم و آنها نمی توانستند سر پا بایستند این در حالی بود که باید ما سر پا می ایستادیم تا برای بقیه جا باشد. ما مجبور بودیم‌ چند نفری به صورت شیفتی این‌کار را انجام‌دهیم. باید لخت‌ می شدیم‌ و به طرز وحشتناک‌ شکنجه می دیدیم .

یادآوری این‌خاطرات تلخ و آزار دهنده برای آزاده قهرمان‌ ما سخت است لحظه ای مکث می کند و بعد ادامه می دهد: آنها انواع شکنجه ها را به ما می دادند. در صورت نافرمانی از دستوراتشان به قصد کشت‌ کتک‌ می زدند آنقدر که بی هوش می شدیم. رفتار وحشیانه آنها روز به روز بیشتر شدت می گرفت. با باتوم برقی بود که به پا، دست و جاهای نازک‌ و حساس بدن‌ وصل می شد وقتی روشن‌می کردند تمام‌ بدن‌کبود می شد و از هوش می رفتیم.

بعد از حدود دوماه  از آنجا ما به اردوگاه تکریت در استان صلاح الدین که زادگاه صدام‌ بود منتقل شدیم. اولین روز ورود ما به تکریت و جلو آسایشگاه را خوب به یاد دارم که حدود ۶۰‌ نفر از جلو آسایشگاه تا اتوبوس در دو ردیف ۳۰‌ نفری و همه کابل به دست ایستاده بودند تا موقع رد شدنمان کتک کاری کنند نگهبان اتوبوس ما شیعه بود. او دستهای ما را باز کرد تا بتوانیم‌ کمی از خودمان‌ دفاع کنیم. اما باز هم‌خیلی سخت بود. یک‌جوان بسیجی ۱۴ ساله اهل اصفهان‌بود که کابل به دهانش خورد و لبش ترکید و دندان هایش ریخت که بعد، ما تا ماه ها با نی که خودمان‌درست کرده بودیم‌ آبی توی دهانش می ریختیم و چقدر ان بنده خدا زجر کشید.

رستمی ادامه می دهد: عراقی هایی که شیعه بودند رحم‌ داشتند ما بعد ها متوجه شدیم‌که از آنها به عنوان‌خط شکن در جبهه استفاده می کنند چون‌ می خواستند تعداد اسیرانشان‌  زیاد شود. بعضی ها بی معطلی می‌کشتند، اما عده ای چون رحم‌ داشتند آنها را زنده می آوردند.

رستمی آهی می کشد.احساس می کنم‌ او را به دنیای تاریک‌ و خاطرات تلخ و آزار دهنده گذشته اش برده ام حسی شبیه عذاب وجدان عذابم‌ می دهد. چقدر سخت است تاب اوردن‌ این همه سختی و یادآوری آن بعد از اینهمه سال که قطعا هرگز فراموش نمی شود و همیشه در زندگی همراه انسان است.

شرایط اردوگاه تکریت به چه صورت بود؟

از ما که گفتم‌ در  بدو ورود به چه صورت پذیرایی کردند با کتک‌و البته فحش و ناسزا…. دیگر حدود ۲ سال و چند ماه در اردوگاه بودیم. بند ما حدود ۷۰۰ نفر اسیر داشت. بین‌ بند ها سیم‌ خاردار بود و جمعا به ۴ هزار نفر می‌رسیدیم‌.

ما ۴ هزار نفر پنهان‌ بودیم‌ یعنی هیچ‌ اسم‌ و نشانه ای از ما بیرون‌ نرفته بود به همین‌ دلیل اسم‌ ما جزو مفقودالاثر ها بود. اردوگاه به صورت بند بند، سازمان بندی شده بود. بند بسیجی ها، بند شلمچه ای ها، بند ارتشی ها  که هر کدام‌حدود ۱۵۰۰‌ نفر بودند.

من‌ یک‌ شب در اردوگاه خواب دیدم‌ که خانواده ام  برایم مراسم‌گرفته اند و بعد ها که برگشتم‌ متوجه شدم‌ همینطور بوده و هنوز اضافی پوستر ها را داریم. شرایط اردوگاه سال اول خیلی بد بود ولی سال دوم کمی بهتر شد.

ما در بدترین‌ شرایط از نظر بهداشت و تغذیه قرار داشتیم، به طوری که خیلی ها اسهال خونی شدید گرفتند. غذای ما صبحانه  یک‌ تکه نان و یک استکان‌ چای برای سه نفر، یا نهار و شام آب پیازی با نان بود. 

سه ماه زمستان‌ خبری از حمام‌ نبود و تنها در فصل تابستان‌ دست جمعی آب تنی می کردیم‌. به دلیل سوء تغذیه و عدم‌ امکانات بهداشتی، ۵۰‌ نفر از اسراء به اسهال خونی مبتلا  و شهید شدند.

یک‌ خاطره برایمان تعریف می کنید؟

خاطرات‌ من‌ در تمام‌ مدت اسارت تلخ و آزار دهنده است. هیچ‌ خاطره خوبی ندارم‌ اما تلخ ترین‌ خاطره ام را میگویم: دوستی داشتم‌ به نام‌عبدالله عبادی او اهل شهرضا بود. همیشه کنار هم‌ بودیم‌.چند روزی بود سرما خورده بود حال نداشت به خاطر اینکه غذا هم‌ کم‌ می دادند، لاغر و نحیف شده بود سه تا از انگشتانش را در جبهه از دست داده بود خودم‌ لباس هایش را می شستم‌.  یک‌ روز نگهبان‌ عراقی آمد و گفت: هر جا هستید بلند شوید. همه بلند شدیم‌ و او شروع کرد از نفر اول دو تا تو گوشی محکم‌ با دست سنگین ‌می زد. به من‌ که رسید دوتا تو گوشی محکم‌ زد آنچنان درد داشتم‌ که سرم‌ گیج رفت و دیوار را هم ندیدم. به دوستم‌ عبدالله که ضربه زد او همانجا در دم‌جان داد و شهید شد.

چه چیزی عراقی ها را شاد و چه چیزی باعث عصبانیت آنها میشد؟

آنها معمولا همیشه عصبانی بودند و بد رفتاری میکردند  اما خبر رحلت   امام‌ خمینی آنها را خوشحال کرد. ما لباس سورمه ای که دو هفته قبل به ما داده بودند را پوشیدیم. سوگوار بودیم‌، اما آنها با کابل به جان‌ ما افتادند و مجبورمان کردند که همان‌ لباس پاره و کهنه قبل را بپوشیم. می گفتند به امام‌ ناسزا بگویید اما کسی این‌کار را نمی کرد یکی از برادران  بسیجی نوجوان، در مقابل خواسته آنها به صدام‌ ناسزا گفت و او را ۶ ماه در انفرادی انداختند و غذایش راهم نصف کردند. بسیجی ها را به نام‌ بسیجی های بی ترمز صدا می زدند و بیشتر شکنجه می دادند.
 
آیا به آزادی فکر می کردید ؟

ما روزهای سختی را می گذراندیم به آزادی فکر می کردیم‌ ولی هیچ امیدی نداشتیم. بعد از یکسال برایمان تلویزیون اوردند. روزی یکساعت برنامه فارسی داشت،که بیشتر اهنگ‌ پخش می شد. گاهی روزنامه های عربی و انگلیسی هم برایمان‌می رسید که توسط افراد باسواد در میان‌ اسرا ترجمه می شد.

شنیدن خبر رهایی از زندان اسارت چطور بود؟ 

 آزادی کلمه غریب و بیگانه ای برایمان بود ما حاضر بودیم یکساعت‌ ماندن‌ در آن‌ اردوگاه لعنتی را با سال ها زندانی شدن در وطن معاوضه کنیم. آنقدر به ما سخت‌ گذشته بود و از نظر روحی و روانی آسیب دیده بودیم‌ که هیچ امیدی به زندگی نبود. رنگ‌ زندگی خاکستری و سباه بود. با اعلام‌ پذیرفته شدن‌ قطع نامه ۵۹۶ و اعلام‌ صلح و زمزمه تبادل اسرا هنوز ما امید نداشتیم‌ حتی وقتی ما را سوار بر اتوبوس کردند می گفتیم‌ حتما  ما را به منطقه دیگری منتقل می کنند تا لحظه ای که پاسداران ایرانی را در مرز خسروی دیدیم‌ باور کردیم‌.

ما با دلتنگی از اینکه سعادت رفتن به کربلا را نداشتیم و فقط تابلو به سمت کربلا را در راه دیدیم‌ به مرز خسروی رسیدیم‌. آنجا آهنگ‌ آزادی نواخته می شد و پایان‌سختی ها و لحظات مرگبار اسارت بود. وقتی با  استقبال بی نظیر و گرم‌ مردم‌ وطن مواجه شدیم‌ اشک‌ شوق ریختیم‌ و بیشتر باور کردیم‌که به جان‌ خریدن خطر، ارزش اینهمه سختی را داشت چون‌ما مردم‌ قدر شناسی داریم. 

از استقبال خانواده بگویید؟

ما را سه روز در کرمانشاه قرنطینه کردند.بعد از سه روز راهی شیراز شدیم. خانواده من چنار شاهیان جاده تنگ ابوالحیات به استقبالم‌ آمده بودند.قطعا برایشان‌ آمدن‌کسی که مفقودالاثر بود خیلی خوشحال کننده بود و احساس من در آن لحظه وصف نشدنی است. مادرم‌از غم‌دوری من‌خیلی ضعیف و خمیده شده بود. آنها برای من‌مراسم‌ ترحیم چهلم، سالگرد و حتی دومین‌ سالگرد شهادت گرفته بودند و من‌ وجود نداشتم این‌لحظه ها هم‌ برای من‌ و هم‌برای آنها بهترین بود و غیر قابل باور.

آیا ازدواج‌ کرده اید ؟

بله ازدواج‌ کردم‌ و ثمره آن سه فرزند دو پسر و یک‌دختر است.

رزمنده آزاده قهرمان ،سعید رستمی از حال و هوای آن روزها برایم‌ می گوید و ابراز امید داری می کند که روحیه انقلابی و جهادی در جوانان‌ امروزی و نسل های آینده نیز تقویت شود. وی با تاکید بر جمله امام‌ که فرمودند نگذاریم‌ انقلاب به دست نااهلان بیفتد، عنوان‌ میکند با حل مشکلات پیش رو در کشور توسط مسئولین و برداشتن‌گام‌های مهم عشق و علاقه به وطن و میهن و انقلاب در جوانان و نسل های آینده راه شهدا را ادامه دهیم  و از بیراهه رفتن‌ راه و ذهن‌جوانان‌و مردم‌ جلوگیری کنیم.باهم‌ باشیم مانند گذشته.

حرف آخر اینکه شهادت لیاقت می خو اهد که ما نداشتیم. گلایه ای دارم از آنهایی که که در پیچ و تاب زندگی باعث فراموشی پیشکسوتان رزمنده، ایثار گر، جانباز و آزاده ها شدند .خیلی از آنها فراموش شده اند و کسی یادی از آنها نمی کند.نگذاریم‌ غبار فراموشی بر یاد خاطره ها بنشیند.

حرف ها و سخنان شیرین سعید رستمی زیاد و دلنشین‌ بود،هر چند خاطرات تلخ داشت اما تلخ بودند و تاثیرگذار. سعید رستمی ها را فراموش نکنیم‌ آنها هویت سرزمین‌سرافراز ما هستند.

انتهای پیام / ف/ س
 


سرور مجازی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا